زبان سرخ

تمنا مهرزاد

که غیر ممکنِ ممکن، که در عدم امکان-

شدی و ریختی از خویشتن به جان زمان

که از سُرنگ سرت، حدس می‌چکید و گمان

دوباره تیر کشیدی در استخوان زمان

بخند هق‌هق بی‌انتهای مرگت را

که “هستیِ ” خفه خونت صدای مرگت را

شنید و پیش کشیده‌ست پای مرگت را-

ببوس و پهن کن اینبار جای مرگت را

کنار عقربه‌های سرت، که در نرود

کنار رگ رگ ذهنت، که بی‌خبر نرود

که صبر آن همه اندوه کهنه سر نرود

که خانه داشته باشد، که بی‌پدر نرود..

پلشتِ پیر زمین‌گیر، سگ به اجدادش!

که گوش‌های تو را خورده داد و بیدادش

که تف به مذهب مَستش به آل و اولادش

که سگ به کاخ بلندش، که سگ به بنیادش!

حرام زاده‌ی هوشیار! مستِ دیوانه

سپرده باز سرش را به دست دیوانه

   قدح به روی تن می‌پرست دیوانه…

   تمام هستی‌اش انگشت شَست دیوانه!

که غیر ممکنِ ممکن، که در “عدم” “بود”ی

که غم نبود جهانت، جهانِ غم بودی

   زبان سرخ نداری، که از “عجم” بودی

    زبان سرخ… نه! محبوب و محترم بودی!

به اشتراک بگذارید: