زندگی گاهی تلخ، گاهی شیرین؛ بالاخره می‌گذرد

(روایت‌های ملک غربت شماره ۲)
مصاحبه‌کننده: عارف قربانی
صغرا هنوز سی‌ساله نشده است؛ اما چین‌وچروک‌ِ صورتش او را بیش از سن‌ واقعی‌اش نشان می‌دهد. ساده و صمیمی حرف می‌زند و کلامش حرارت و حلاوت خاصی دارد. درخواستم را فوراً پذیرفت و گفت منم مایلم کمی گپ بزنیم. نیم‌ساعت باهم حرف زدیم؛ چون فقط همین قدر وقت داشت. چاشت شده بود و او در مرکز شهرِ قم در یک کارخانه‌ی دمپایی مشغول به کار بود. عقربه‌ی ساعت روی دوازده‌ونیم بود و دمای هوا از چهل‌وسه درجه هم گذشته بود. صغرا، راس ساعت یک باید سرکار می‌بود. با لبخند پذیرایم شد. از کلامش نیز مانند وجودش سادگی می‌بارید. از زندگی‌اش گفت، از بی‌رحمی زندگی و در آخر از جدیت خودش در برابر زندگی نیز یاد کرد. منم کوتاه و ساده این چند سوال را از او پرسیدم:
چند مدت می‌شود که در ایران هستید و چه شد که به ایران آمدید؟ پنج سالی می‌شود که در ایران هستیم. من خیلی شوقِ ایران آمدن نداشتم. آن ‌وقت‌ها، مکتب می‌رفتم و تازه کلاس یازده را امتحان داده بودم. خیلی علاقه‌مند بودم که این یک سال دیگر هم سپری شود و بتوانم دیپلمم را بگیرم؛ اما چون شوهرم قبلاً ایران آمده بود، اسرار داشت که حتما بیایم و ما هم مجبوراً آمدیم. البته پول فرستاد، پاسپورت گرفتیم و هوایی آمدیم و در راه زیاد اذیت نشدیم. از خانه تا به این‌جا، کلاً دو هفته هم طول نکشید. افغانستان آسوده و پاسوده بودم، ایران آمدم بدبخت شدم.
زندگی را در ایران چگونه شروع کردید؟ از صفر. اما پوستم کنده شد تا این زندگی لعنتی را راه انداختیم. اولین‌بار در «مرکز شهر» در «قم»، همراه یک خانواده‌ی دیگر خانه گرفتیم. آن‌ها طبقه‌ی بالا بودند و ما زیرِ زمین. آن‌ها شصت میلیون تومان رهن خانه را داده بود و ما پنج‌صد هزار تومان کرایه می‌دادیم. چند ماه همین طوری گذشت. بعد رفتیم تهران در یک گاوداری، نگهبان بودیم. چند ماه بیشتر نماندیم. دوباره «قم» برگشتیم و این‌بار در «خورآباد» رفتیم. ده میلیون قرض کردیم، برای صاحب خانه دادیم، با ماهی هشت‌صد هزار تومان کرایه. بعد کم‌کم وضع تغییر کرد. یک سال بعد یک خانه‌ی دیگر گرفتیم با سی‌میلیون پولِ پیش. کم‌کم وضع بیشتر تغییر کرد و امسال یک خانه گرفتیم با صدوپنجاه میلیون پول پیش و دو میلیون تومان کرایه در هر ماه. سال‌به‌سال وضعیت ما هم تغییر کرد و وضعیت زمانه هم. پنج سال قبل، یک خانه را با ده میلیون تومان می‌توانستی بگیری؛ اما امسال همان خانه را با دوصد میلیون تومان هم نمی‌توانی بگیری.
شما دقیقا کار را چه زمان شروع کردید؟ یک سال می‌شود در کارخانه‌ی دمپایی کار می‌کنم. البته پیرارسال هم کار می‌کردم؛ در همین «خورآباد»، نصف روز سبزی پاک می‌کردم. هفته‌ی پنج‌صد، شش‌صد هزار تومان برایم می‌ماند. بچه‌هایم ریزه بودند و نمی‌توانستم بیرون از خانه کار کنم.
کار در کارخانه چگونه است، شما در این‌جا از چه حقوق و مزایایی برخوردارید؟ کار در کارخانه، روزمزد است. ما آخر هر ماه فقط و فقط حقوق کارگری‌مان را می‌گیرم و دیگر مستحق هیچ حق و حقوقی نمی‌شویم.
تا به حال شده که کسی برایت بگوید کار بیرون از خانه، برای یک زن درست نیست؟ هر کس را که بنگری، می‌گوید کار ننگ نیست. این‌که پول نداشته باشی و دستت پیش هر کس و ناکس دراز باشد، این عیب است؛ ننگ است. البته، اوایل برادرم کمی مخالف بود؛ اما برایش توضیح دادم که ما یک نفر هیچ‌جا نمی‌رسیم. گِرانی است. کرایه‌ی خانه است. سه تا بچه داریم؛ مدرسه که هم می‌رود. همه‌ی اینها خرج دارد. من باید کار کنم. شوهرم یک تنه به هیچ جایی نمی‎‌رسد. بعد از آن دیگر با من مخالف نبود. به نظرم قانع شده بود. حالا از این گذشته، بسیاری از فامیل‌ها می‌گویند، خیلی کار خوبی می‌کنی که کار می‌کنی، ما به تو افتخار می‌کنیم.
کارت اقامت دارید؟ نه، پاسپورت داشتم که وقت اقامتش گذشت و دیگه تمدید نکرد. برگه‌ی سرشماری دارم که پول می‌خواهد تا کارت هوشمند بدهد. فعلاً که آن‌قدر پول هم نداریم.
بیرون که می‌روید، نوع برخورد ایرانی‌ها چگونه است؟ من زیاد بیرون نمی‎‌روم؛ اما برخوردشان با ما مثل غریبه‌هاست و یک نگاه تحقیرآمیزی همیشه هست. چه در صفِ نانوایی باشی و چه در مغازه و چه زمانی‌که در خیابان راه می‌روی. به وضوح می‌شنوی که می‌گویند، افغانی‌ها کثافتند، دنیا را به گند کشیده اند، چرا این‌قدر زیادند، چرا این‌جوری اند، چرا آن‌جوری اند. این چیزها می‌رساند که آن‌ها از ما خوش‌شان نمی‌آید در حالی‌ که ما هیچ بدی‌یی در حق‌شان نکرده‌ایم.
چند فرزند دارید، مدرسه هم می‌رود؟ سه فرزند دارم. فریدون، زینب و هانیه. فریدون نٌه‌ساله است. پارسال کلاس دوم را تمام کرد. امسال اگر به مدرسه بگیرد کلاس سوم می‌شود. زینب هفت‌ساله است. او امسال کلاس اول است. ثبت نام کردم، سنجش گفته باید از دفتر کفالت برای‌شان نامه ببریم؛ اما دفتر کفالت نامه نمی‌دهد، می‌گوید باید پول بریزید. پارسال به مدرسه نگرفت که باید هفت‌ساله شود. امسال نمی‌گیرد که باید پول واریز کنید. من بخاطر همین بچه‌ها کارگری می‌کنم. این‌ها را که نگذارد درس بخوانند، دیگر زندگی به چه دردی می‌خورد و چه فرقی می‌کند با طالبان در افغانستان!
کمی بیشتر توضیح دهید، پول برای چه می‌خواستند؟ به ما می‌گفتند؛ برای‌تان کارت هوشمند می‌دهیم. برای بچه‌های‌تان مدارک می‌دهیم. بسیاری‌ها پول را واریز کردند. ما نکردیم. یعنی نداشتیم که واریز کنیم. به هر حال به همه فشار می‌آوردند و مجبور می‌کردند که پول را واریز کنند. مستقیم می‌گفتند، اگر دوست دارید، ایران زندگی کنید و بچه‌های‌تان مدرسه برود و خودتان آزاد بگردید، باید صد میلیون تومان را واریز کنید. اگر هم قسطی می‌ریزید باید ده میلیون اولش را بریزید که کارت بچه‌های مدرسه‌یی‌تان بیاید. من نتوانستم واریز کنم و خیلی نگرانم. اگر این بچه‌ها را مدرسه نگیرد، زندگی در اینجا اصلاً به درد نمی‌خورد. یکی از دوستانم که با ما یک‌جا کار می‌کند، می‌گوید؛ پرونده‌ی بچه‌اش را داده دستش و گفته تا پول را واریز نکردید، دیگر به مدرسه نیاید.
زندگی در هجرت و آوارگی چطور می‌گذرد؟ زندگی خوبه دیگه. گاهی تلخ، گاهی شیرین، بالاخره می‌گذرد.
احساس خوشبختی می‌کنی؟ نه بابا. از زمانی که از افغانستان آمدیم دیگر هیچ وقت احساس خوشبختی نداشتم. به دور از همین چند زیارتش، اصلا نمی‌ارزد. ایرانی‌ها این‌قدر افغونی افغونی می‌گوید که حالِ آدم را به‌هم می‌زند. یک روز با عمه‌ام دنبال خانه می‌گشتیم. از یک خانم ایرانی سوال کردیم که در این‌جا خانه بلد نیستی، با پرخاش جواب داد که «بلدم، اینه‌هاش بیا فرقِ سرم، دیگه جایی نمانده از دست شما افغونی‌ها». آن روز خیلی اعصابم به‌هم خورده بود، با آن خانم هم زیاد جرو بحث کردیم. خٌب، همین ‌چیزهاست و همین نگاه‌ها که زندگی را سخت می‌کند.
خاطره‌ی خاصی از وطن در ذهن دارید؟ خاطره‌ها همه زیر فشار زندگی از ذهنم پاک شده؛ اما لحظه‌یی سکوت کرد و بعد لب‌خندی مرموزی بر لبانش نقش بست و چشمانش را به زمین دوخت، انگار خاطره‌ی شیرینی در دلش غنچ می‌زد.
آیا دوست دارید دوباره به وطن برگردید؟ نه، صد سال سیاه نمی‌خواهم برگردم. آن‌جا نه کار است و نه بچه‌ها می‌توانند درس بخوانند. وقتی از آن‌جا آمدیم همه چیز را در همان‌جا، جا گذاشتیم. دیگر شوق برگشتن نمانده. دیگر توان دوباره از صفر شروع کردن هم نیست. من دوست نداشتم ایران بیایم، اصلا راضی نبودم؛ اما حالا این‌جا تمام تلاش‌مان را می‌کنیم که زندگی را حفظ کنیم، به پیش ببریم و بمانیم.
هر کسی آرزو و آرمانی دارد که می‌خواهد به آن برسد و یا آن را داشته باشد. شما از کودکی چه آرزو داشتید و حالا چه آرزو دارید؟ از کودکی دوست داشتم مهندس شوم. وقتی پدرم از ایران آمده بود، نامِ مهندس را از لابه‌لای حرف‌هایش کشف کرده بودم و خیلی دوست داشتم یک روزی به من بگویند خانم مهندس! در مکتب هم درس‌هایم خوب بود. تا صنف یازده را خواندم که مهندس شوم؛ اما نشد. روزگار طوری دیگری چرخید و مرا به سوی کارخانه‌ی دمپایی پرتاب کرد. خنده می‌کند و می‌گوید، اما حالا آرزو دارم جانم جور باشد و نامم همیشه نیک و باز می‌خندد و می‌‌گوید پول‌دار شوم، صاحب خانه شوم، زندگی خوب داشته باشم.
شما چند سال دارید و در کجا به دنیا آمده اید؟ به‌خدا از سالم هیچ خبر ندارم. مادرم می‌گوید، تو زمانی به دنیا آمده بودی که تازه انگور رسیده بود! بعد بلند بلند می‌خندد و می‌گوید بیچاره سالش که مهم‌تر بوده یادش نمانده بود. سالِ تولد واقعی‌ام مشخص نیست؛ اما تقریباً بیست‌وهفت، بیست‌وهشت سال دارم. در قریه‌ی «چٌلٌنگ» ولسوالی «میرامور» به دنیا آمده‌ام. به گفته‌ی مادرم زمانی که انگورها تازه رسیده بود و بعد خودش می‌خندد.
یک سوال کلی بپرسم، زندگی در ایران چگونه است؟ زندگی در ایران بسیار سخت است. پر از تشویش و نگرانی است. یک لحظه‌اش اعتبار نیست. می‌خندد و می‌گوید به‌خصوص که پول واریز نکرده باشی و کارت اقامت هم نداشته باشی، واقعاً نگران‌کننده است.
پی‌نوشت: عکس از انترنت گرفته شده است زیرا مصاحبه‌شونده حاضر به شریک کردن عکس خود نبود.

به اشتراک بگذارید: