طالبان و نگاه ابزاری به زنان

روایت‌های عصر ظلمت (شماره ۱۷)
مراد ما از استعاره‌ی عصر ظلمت، اشاره‌یی به مصیبت‌های سیاسی، فاجعه‌های اخلاقی و گسترش خیره‌کننده‌ی خشونت، ستم، آشوب و قتل‌عام‌هایی است که در قلمرو فضای حاکم در افغانستان صورت می‌گیرد. «روایت‌های عصر ظلمت»، کنش‌گری‌های زنان را نسبت به این فضای حاکم نشان می‌دهد. آن‌چه در این سلسله روایت‌ها می‌آید، یک سخن است؛ یک ندای زنانه که از نگرانی‌های زندگی و زمانه‌ می‌گوید و به امید فردای روشن، شب ظلمانیِ وضعیت را نقد می‌کند و معترض است. در مجموعه‌ی روایت‌های عصر ظلمت، از رنج‌های آوارگی‌ و از تأثیر مصیبت‌های سیاسی بر زندگی زنان پرسیده می‌شود و گاهی نیز فراتر از این دو مقوله را در بر خواهد گرفت.
در این شماره‌‌ی «روایت‌های عصر ظلمت» با خانم لیلا خالقی* گفت‌وگو شده است:
گفت‌وگو کننده: عارف قربانی
بخش اول
شما در غربت به دنیا آمده و در بی‌وطنی زندگی کرده‌اید. وقتی از وطن سخن به‌ میان می‌آید چه مفهومی در ذهن‌تان تداعی می‌شود؟ به سخن دیگر، چه برداشت و تعریف از سرزمین دارید؟
وقتی از وطن سخن به میان می‌آید، اولین چیزی که به ذهنم می‌آید نه فقط یک مکان جغرافیایی، بل‌که حس تعلق، هویت و پیوند عاطفی است. برای کسی که در غربت به دنیا آمده و دور از زادگاه والدینش زندگی کرده، مفهوم وطن پیچیده‌تر و شاید چندبُعدی‌تر باشد. وطن برای من چیزی فراتر از مرزها و نقشه‌هاست؛ وطن جایی است که ریشه‌های فرهنگی، زبان، تاریخ، و ارزش‌هایی که با آن‌ها بزرگ شده‌ام، در آن شکل گرفته‌اند؛ اما وقتی به افغانستان فکر می‌کنم، به یاد خاطرات خانواده‌ام می‌افتم. داستان‌هایی که از پدر و مادر و نسل‌های قبل شنیده‌ام؛ خاطراتی که هرچند خودم شاید تجربه‌اش نکرده باشم، اما آن‌ها بخشی از هویت من شده‌اند. هر بار که نام وطن را می‌شنوم، بوی غذاهای سنتی، صدای زبان مادری و تصاویر کوچه‌های قدیمی به ذهنم می‌آید؛ حتا اگر آن‌ها را فقط از روی عکس‌ها یا داستان‌ها شناخته باشم.
سرزمین برای من بیشتر یک خانه‌ی معنوی است. جایی که به من حس تعلق می‌دهد، حتا اگر جسمم در آن نباشد. وطن جایی است که من با آن پیوند عاطفی دارم و بخشی از هویتم را شکل می‌دهد. این حس شاید برای کسی که دور از وطن زندگی می‌کند، حتا قوی‌تر باشد؛ چرا که غربت باعث می‌شود معنای وطن را بیشتر درک کنم و قدر آن را بیشتر بدانم. در نهایت، وطن نه فقط یک خاک یا سرزمین فیزیکی، بل‌که جایی است که هویت فردی و فرهنگی‌ام در آن ریشه دارد. هرچند زندگی در بی‌وطنی با چالش‌های خود همراه است، این تجربه به من یاد داده که وطن چیزی است که در قلب و ذهن شکل می‌گیرد و همیشه با خودم حمل می‌کنم.


تعبیر من از آوارگی، دوری و درماندگی است. دور از خانه‌ و سرزمین‌ و درمانده و گرفتار در اکنون؛ اما شما که در آوارگی زاده شده‌ و با آن بزرگ شده‌اید چه تعبیری از آوارگی دارید؟
آوارگی برای من، برخلاف تعبیر رایج از دوری و درماندگی، تجربه‌یی کمتر دردناک بود. من در شرایطی به دنیا آمدم که خانواده‌ام کاملاً در محیط جدید مستقر شده بودند. اگرچه ریشه‌های مهاجرت در گذشته‌ی خانواده‌ام وجود داشت، من در فضایی بزرگ شدم که این تجربه را به شکل ملموس احساس نکردم. ما همسایگانی داشتیم که رفتارشان با من به‌عنوان یک مهاجر یا کسی که از سرزمین دیگری آمده، توهین‌آمیز یا تحقیرآمیز نبود. به همین دلیل، هرگز احساس نکردم که «متفاوت» یا «بیگانه» هستم. آوارگی برای من بیشتر مفهوم ذهنی است که شاید در قصه‌های خانواده‌ام یا در حسرتی که گاه در چشمانِ آن‌ها می‌دیدم، نمود پیدا می‌کرد. آن‌ها شاید دلتنگ سرزمینی بودند که به دلایل مختلف از آن دور شدند؛ اما من، به‌عنوان کسی که در این محیط جدید زاده شدم، هیچگاه این دلتنگی عمیق را به‌صورت مستقیم احساس نکردم. در حقیقت، من بیشتر با هویت دوگانه بزرگ شدم؛ هویتی که هم ریشه در فرهنگ و سرزمین پدر و مادرم داشت و هم در محیط جدیدی که در آن زندگی می‌کردم. این دوگانگی باعث شد که گاهی حس کنم به دو جهان تعلق دارم، اما آوارگی به آن شکلی که معمولاً با درد و غربت همراه است، برای من معنای عمیقی نداشت. خانواده‌ام به خوبی با شرایط جدید کنار آمده بودند و من نیز در این فضا با نوعی احساس تعلق رشد کردم. بنابراین، اگرچه در خانواده‌ی مهاجر به دنیا آمدم، آوارگی برای من به معنای درد یا جدایی عمیق نبود؛ بل‌که بیشتر نوعی زندگی در میان دو فرهنگ و دو جهان متفاوت بود، بدون اینکه احساس کنم در یکی از آن‌ها گرفتار یا بی‌سرپناه هستم. حالا که خودم با مهاجرت به آلمان مواجه شده‌ام، بهتر می‌توانم درک کنم که والدینم چه سختی‌هایی را برای جا افتادن در ایران تجربه کرده‌اند. وقتی به کشور جدید می‌روید، با چالش‌هایی مثل یادگیری زبان، آشنایی با فرهنگ، پیدا کردن دوستان جدید و تلاش برای پذیرفته‌شدن در جامعه‌یی که شاید شما را «متفاوت» ببیند، مواجه می‌شوید. این تجربه برای من تازه است؛ اما می‌توانم تصور کنم که والدینم وقتی از سرزمین خودشان به ایران آمدند، با چه موانعی روبه‌رو بودند. اکنون با زندگی در آلمان، بهتر می‌فهمم که چطور والدینم برای تطبیق با شرایط جدید و ساختن یک زندگی پایدار تلاش کردند. احتمالاً آن‌ها هم با همین احساسات گنگ و ناآشنا دست و پنجه نرم کردند. جامعه‌یی که در آن زندگی می‌کردند شاید در ابتدا پذیرای آن‌ها نبوده و این احساس «بیگانگی» چیزی است که من هم حالا کاملاً حس می‌کنم. این تجربه باعث شده است که بیش از پیش به اراده و مقاومت آن‌ها پی ببرم. مهاجرت همیشه با نوعی از دست‌دادن همراه است؛ از دست‌دادن محیط آشنا، فرهنگ و گاهی حتا ارتباطات نزدیک؛ اما در عین حال، به من این فرصت را داده که احساسات والدینم را بهتر درک کنم و بفهمم چگونه با تمام این سختی‌ها مقابله کردند و موفق به ساختن یک زندگی جدید شدند.


به تازگی مجموعه‌ی داستان «بی‌سایه» روانه‌ی بازار کتاب شد، در مورد این داستان‌ها و ماجرای پدید آمدن‌شان بگوئید؟
مجموعه‌ی داستان «بی‌سایه» حاصل ده سال تلاش و دقت است. این داستان‌ها مانند میوه‌یی که به مرور زمان رشد می‌کند و پخته می‌شود، در طی این سال‌ها شکل گرفته‌اند. من در زمینه‌ی انتشار نوشته بسیار سخت‌گیر هستم و به همین دلیل این فرآیند طولانی شد. بسیاری از داستان‌ها در ابتدا تنها یک صفحه بودند، اما با گذشت زمان تکامل پیدا کردند، تغییر کردند و بهتر شدند تا از نظر من به حدی برسند که برای چاپ‌شدن مناسب باشند. در واقع، نمی‌توانم دقیق بگویم که این داستان‌ها در مراحل اولیه چگونه بودند یا چه چیزی از آن‌ها مانده است؛ زیرا برخی از آن‌ها دچار تغییرات اساسی شدند و دیگر شباهتی به نسخه‌های اولیه‌ی خود ندارند. به نظرم ویرایش و بازنگری کلید اصلی رسیدن به یک اثر کامل است. این تغییرات و بازنویسی‌های مداوم بود که باعث شد داستان‌ها به مرحله‌یی برسند که بتوانم با اطمینان آن‌ها را منتشر کنم. اگر بخواهم درباره‌ی منابع الهام خود صحبت کنم، باید بگویم که بزرگ‌ترین منبع الهام من دیگر نویسندگان هستند. برای این‌که بتوانم یک داستان خوب بنویسم، لازم است که به‌طور مداوم بخوانم. معمولاً قبل از نوشتن یک داستان کوتاه، حداقل ده داستان کوتاه یا یک رمان می‌خوانم. به اعتقاد من، خواندن و کسب تجربه‌های ادبی، بسیار مهم است. خواندن آثار دیگر نویسندگان نه تنها به من ایده می‌دهد، بل‌که به من کمک می‌کند تا سبک‌های مختلف، روایت‌های تازه و نگاه‌های متفاوت به زندگی را بشناسم. این فرایند خواندن و جذب، باعث می‌شود که داستان‌هایم غنی‌تر و پخته‌تر شوند. به نوعی، نوشتن برای من بدون این ورودی‌های ارزشمند ممکن نیست.
بسیاری از داستان‌های مجموعه‌ی بی‌سایه، سعی دارد، زندگی را در زیر سایه‌ی دولت‌های محدودکننده‌ی آزادی به تصویر بکشد. در مورد آزادی برداشت‌ها و تعاریف متعدد صورت گرفته است، آزادی برای شما چه معنایی دارد؟
آزادی برای من مفهوم پیچیده و چندبُعدی است که نمی‌توان آن را تنها به یک تعریف محدود کرد. آزادی یعنی داشتن توانایی برای انتخاب، بیان و تجربه‌کردن زندگی بدون ترس از محدودیت یا سرکوب. در داستان‌های مجموعه‌ی «بی‌سایه»، تلاش کردم تا زندگی در سایه‌ی دولت‌های محدودکننده‌ی آزادی را به تصویر بکشم. این نوع از زندگی، جایی است که افراد در تصمیم‌گیری‌ها و انتخاب‌های شخصی خود دچار تردید و ترس می‌شوند و حتا هویت‌شان را از دست می‌دهند. در چنین شرایطی، آزادی دیگر فقط یک حق نیست، بل‌که یک خواسته‌ی ناگفته و یک مبارزه‌ی روزمره برای بقا است. برای من، آزادی بیشتر از داشتن حق انتخاب است؛ یعنی داشتن حق فکرکردن، احساس‌کردن و بیان‌کردن آن‌چه در درون‌مان جریان دارد، بدون این‌که از پیامدهای آن بترسیم. این آزادی در سطح فردی و روانی هم اهمیت دارد؛ یعنی بتوانیم خودمان باشیم، بدون نقاب و بدون این‌که از قضاوت دیگران بترسیم. در نهایت، آزادی به معنای امکان زندگی‌کردن به شکلی است که انسان می‌خواهد و به آن باور دارد و این دقیقاً همان چیزی است که در داستان‌های این مجموعه سعی داشتم به آن بپردازم: مبارزه برای حفظ هویت و خودمختاری در برابر محدودیت‌هایی که تحمیل می‌شود.
این درست است که تِم یا درونمایه‌ی داستان‌ها را مخاطب باید کشف کند؛ چون هر کس برداشت متفاوتی از یک داستان می‌تواند داشته باشد و از سوی دیگر، همین‌ درونمایه‌ها قصد و نیت نویسنده را نیز نمایان می‌سازد. شما یک داستان کوتاه را با چه قصد و نیتی می‌نویسید؟ تکنیک و فرم داستان برای‌تان مهم است یا محتوا و انتقال پیام داستان؟
به‌طور قطع، تم یا درونمایه‌ی داستان‌ها باید برای مخاطب کشف شود و هر کس می‌تواند برداشت متفاوتی از یک داستان داشته باشد. این تنوع برداشت‌ها نه‌تنها به غنای داستان کمک می‌کند، بل‌که نیت و قصد نویسنده را نیز نمایان می‌سازد. به نظر من، اولین و مهم‌ترین وظیفه‌ی داستان‌سرایی، ایجاد لذت و سرگرمی برای مخاطب است. این وظیفه نباید تحت‌ شعاع تکنیک‌های پیچیده یا فرم‌های پر زرق و برق قرار بگیرد. خواننده نباید به خاطر بازی‌های زبانی یا ترفندهای پیچیده، خسته یا گیج شود. بنابراین، تکنیک و فرم داستان برای من اهمیت دارد، اما نه به قیمت از دست دادن راحتی و لذت خواندن. من معتقدم که داستان باید به گونه‌یی نوشته شود که به‌ راحتی قابل خواندن و درک باشد و پیامی را به خواننده منتقل کند که در ذهن او بماند. در نهایت، هدف من این است که داستانی بنویسم که نه‌تنها جذاب باشد، بل‌که خواننده را به فکر وادار کند و احساساتی را در او بیدار کند، بدون این‌که لازم باشد به خاطر پیچیدگی‌های تکنیکی سردرگم شود.
از چه زمانی به داستان‌نویسی علاقه پیدا کردید و آیا کارگاه داستان‌نویسی هم رفته‌اید؟
علاقه‌ام به داستان‌نویسی از سنین بسیار پایین آغاز شد، دقیقاً زمانی که ۸ ساله بودم. برادرم مجموعه‌یی از انیمیشن‌های «شرک» را خرید و من به دنیای جادویی و افسانه‌یی آن بسیار جذب شدم. حتا اگر در آن زمان نمی‌توانستم تمام کلمات فارسی را به درستی بنویسم، تلاش می‌کردم داستان‌های خودم را بنویسم. البته در آن سن، بیشتر کاری که انجام می‌دادم، بازنویسی داستان‌هایی بود که در آن انیمیشن‌ها می‌دیدم. این تجربه نه‌تنها دنیای تخیلی و خلاقیت را برایم به ارمغان آورد، بل‌که عشق و علاقه‌ام به نوشتن را شکل داد. هرچند که شاید داستان‌هایم در آن زمان چندان جدی یا عمیق نبودند، پایه‌یی شد برای ادامه‌ی این مسیر در سال‌های بعد. من با راهنمایی و تلاش‌های خواهرم «دانا خالقی» به خانه‌ی ادبیات رفتم و در کلاس‌های نویسندگی «تینا محمدحسینی» در خانه‌ی ادبیات افغانستان در تهران ثبت‌نام کردم. این تجربه برایم بسیار ارزشمند بود، چرا که به من این امکان را داد تا با نویسندگان دیگر آشنا شوم و از تجربیات آن‌ها بهره‌مند شوم. در این کلاس‌ها، نه‌تنها تکنیک‌های نوشتن را یاد گرفتم، بل‌که فرصتی برای بیان داستان‌ها و افکارم در یک محیط حمایتی و خلاقانه داشتم. این نوع از یادگیری و تبادل نظر با دیگر نویسندگان جوان، تأثیر عمیقی بر رشد من، به‌عنوان نویسنده‌، داشت و باعث شد که بتوانم به بهترین نحو ممکن به بیان افکار و احساساتم بپردازم.


مجموعه‌ی «بی‌سایه» روایتی از زندگی زنان افغانستان است؛ زنانی که اراده دارند، تصمیم می‌گیرند و راه حل‌ ارائه می‌دهند. زنان که زندگی متفاوت و ذهنیت پیچیده دارند. اول، این داستان‌ها چقدر برآمده از واقعیت زندگی یک زن در افغانستان است؟ دوم، به طور کلی، جایگاه زنان و نگاه به آنان در افغانستان چگونه است؟
خودم هرگز در افغانستان زندگی نکرده‌ام و نمی‌خواهم ادعای نزدیکی به واقعیت‌های آن‌جا را داشته باشم؛ اما احساس می‌کنم که زنانی که در ایران و آلمان زندگی می‌کنند، با چالش‌ها و سختی‌هایی که در داستان‌هایم توصیف شده‌اند، شباهت زیادی دارند. متأسفانه، واقعیت تلخی که درباره‌ی زنان در افغانستان وجود دارد این است که آن‌ها نه‌تنها به‌عنوان جنس دوم، بل‌که گاهی به‌عنوان انسان‌هایی که ارزش وجودی ندارند، دیده می‌شوند. وقتی از طالبان می‌پرسند که چرا دختران را از تحصیل محروم کرده‌اند، آن‌ها به سادگی به این موضوع پاسخ می‌دهند که نیازی به آموزش زنان نیست؛ زیرا در نظرشان، اگر زنی بمیرد، هیچ‌چیزی از دست نمی‌رود و می‌توان جایگزینی برای او پیدا کرد. این دیدگاه واقعاً دردناک است و نشان‌دهنده‌ی چالش‌های عمیق‌تری است که زنان افغانستان با آن مواجه‌اند. زنان برای طالبان فقط ابزاری برای تولید نسل‌های بعدی به شمار می‌آیند. اگر زنی نتواند در این وظیفه عمل کند، به عقیده آن‌ها، بهتر است بمیرد تا منابعی مانند آب و غذا صرفه‌جویی شود. این تفکر نه‌تنها غیرانسانی است، بلکه نشان‌دهنده‌ی فرهنگ عمیقاً آسیب‌دیده است. متأسفانه، حکومت‌ها غالباً نمایانگر جامعه‌یی هستند که در آن شکل گرفته‌‌اند. هرچند نمی‌توانم بگویم همه‌ی مردم افغانستان با طالبان هم‌نظرند، واقعیت این است که بسیاری از آن‌ها نگرش‌های افراطی دارند که به زندگی زنان آسیب می‌زند. با این‌حال، در داستان‌های «بی‌سایه» سعی کرده‌ام صدای این زنان را به تصویر بکشم. این زنان اراده دارند، تصمیم می‌گیرند و تلاش می‌کنند تا راه‌حل‌هایی برای مشکلات خود پیدا کنند. من می‌خواهم نشان دهم که زنان افغانستان فقط قربانی نیستند، بل‌که قهرمانان واقعی زندگی خود هستند و در تلاشند تا در دنیایی که اغلب آن‌ها را نادیده می‌گیرد، زندگی بهتری برای خود و خانواده‌های‌شان بسازند.
معمولاً چطور می‌نویسید؟ برای نوشتن زمان خاصی را مدنظر دارید یا این‌که هر وقت فرصت کردید می‌نویسید؟ برای نوشتن یک داستان کوتاه چقدر زمان می‌گذارید؟
معمولاً برای نوشتن نیاز دارم که با دوستان نویسنده‌ام هر هفته جلسه‌یی داشته باشم. این کار به من کمک می‌کند که منضبط بمانم و به نوشتن ادامه دهم. سعی می‌کنم حداقل یک صفحه در هفته بنویسم تا همیشه قلمم گرم باشد. همان‌طور که قبلاً گفتم، نوشتن و راضی‌بودن از داستان‌هایم به زمان زیادی نیاز دارد. معمولاً برای نوشتن یک داستان کوتاه، حداقل سه ماه زمان صرف می‌کنم. این زمان به من این امکان را می‌دهد که داستان را به‌دقت ویرایش کنم و مطمئن شوم که به بهترین شکل ممکن منتقل شده است. این روند ممکن است زمان‌بر باشد؛ اما به من کمک می‌کند تا اثر نهایی را با کیفیت‌ بهتری به دست خوانندگان برسانم.


عامل تجربه چقدر در کار نویسندگی اهمیت دارد و داستان‌های‌تان چه‌ اندازه برآمده از تجربه‌های زندگی‌تان است؟
تجربه برای من در کار نویسندگی اهمیت زیادی دارد. به‌ اعتقاد من، اگر شخصی تجربه‌یی را در زندگی خود نداشته باشد، نمی‌تواند به‌طور واقعی درباره‌ی آن موضوع بنویسد. این جمله که «اگر آن را تجربه نکرده‌یی، درباره‌اش ننویس» به خوبی بیانگر این باور من است. البته، من بر این باورم که تخیل نیز باید به تجربه اضافه شود. تجربه‌های زندگی من به عنوان یک پایه برای نوشتن عمل می‌کنند؛ اما تخیل به من این اجازه را می‌دهد که فراتر از واقعیت بروم. این دو عامل، مانند دو بال هستند که به من کمک می‌کنند در آسمان نویسندگی پرواز کنم. این ترکیب از تجربه و تخیل باعث می‌شود که داستان‌هایم به اصطلاح استخوان‌دار باشند.
به معنای دقیق کلمه نوشتن نمی‌تواند خانه و سرزمین شود، آیا می‌تواند برای یک آواره پناهگاه باشد؟
نوشتن به معنای دقیق کلمه نمی‌تواند خانه و سرزمین باشد؛ اما می‌تواند برای یک آواره پناهگاه باشد. در دنیایی که ممکن است فرد احساس بی‌خانگی و تنهایی کند، نوشتن می‌تواند فضایی امن و آرامش‌بخش ایجاد کند که در آن بتواند افکار، احساسات و تجربیات خود را به‌اشتراک بگذارد. برای یک آواره، نوشتن می‌تواند به‌عنوان ابزاری برای پردازش دردها و چالش‌های زندگی عمل کند. این عمل نه‌تنها به فرد اجازه می‌دهد که تجربیات خود را مستند کند، بل‌که فرصتی برای بیان هویت و داستان شخصی‌اش فراهم می‌آورد. در واقع، نوشتن می‌تواند به نوعی فرار از واقعیت‌های تلخ زندگی باشد و هم‌چنین راهی برای ایجاد ارتباط با دیگران و به اشتراک‌گذاری داستان‌هایی که ممکن است شنیده نشوند. به‌علاوه، نوشتن به فرد این امکان را می‌دهد که در دنیای خود قدرت ایجاد کند. با خلق شخصیت‌ها و موقعیت‌های جدید، او می‌تواند دنیای دیگری بسازد که در آن احساس امنیت و تعلق داشته باشد. بنابراین، هرچند نوشتن نمی‌تواند به معنای واقعی کلمه، خانه و سرزمین باشد، می‌تواند پناهگاهی فراهم کند که در آن فرد بتواند احساساتش را بیان کند و به نوعی خود را پیدا کند. به طور خلاصه، از لحاظ روان‌شناسی و روان‌کاوی برای ذهن در معرض خطر یک آواره، نوشتن بسیار مفید است.


چه کسی نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی‌تان است و چرا دوستش دارید؟
دو نویسنده‌یی که بسیار دوست‌شان دارم، گابریل گارسیا مارکز و فرانتس کافکا هستند. آن‌ها به خاطر شیوه‌ی نوشتاری‌شان برای من جذابند. مارکز، با خلق دنیای جادویی و پیچیده‌یی که در آن واقعیت و خیال به‌هم پیوند می‌خورند، توانسته است تلخی‌های زندگی را با نگاه زیبا و شاعرانه به تصویر بکشد. از سوی دیگر، کافکا با نگاهی عمیق به وضعیت انسانی و دغدغه‌های وجودی، دنیایی از اضطراب و بی‌معنایی را خلق می‌کند. نوشته‌های او اغلب تلخ و ناامیدکننده‌ است؛ اما به‌طرز عجیبی جذاب و تأمل‌برانگیز است. من از این حس دوگانگی و تضاد لذت می‌برم. در نهایت، هر دو نویسنده به من نشان داده‌اند که چگونه می‌توان با قلم و تخیل، داستان‌هایی خلق کرد که به خواننده این اجازه را بدهد که احساسات پیچیده را تجربه کند و در عین حال از زیبایی ادبیات لذت ببرد.
از نویسندگان وطنی چه کسانی را می‌پسندید؟ کار این‌ها چه ویژگی‌یی دارند که بقیه ندارند؟
از نویسندگان وطنی، «محمدجواد خاوری» را بسیار می‌پسندم. یکی از ویژگی‌های برجسته کار او، وفاداری‌اش به داستان‌های عامیانه و فرهنگی ماست. او به خوبی توانسته است این داستان‌ها را با نگاه نو و خلاقانه بازآفرینی کند و به نسل جدید منتقل کند. خاوری تلاش می‌کند تا همانند مارکزِ کلمبیایی، دنیای جادویی و تخیلی خلق کند که ریشه در فرهنگ و تاریخ خودمان دارد. این ویژگی او باعث می‌شود که داستان‌هایش نه‌تنها سرگرم‌کننده باشند، بل‌که عمق فرهنگی و اجتماعی داشته باشند که خوانندگان را به تفکر و تأمل وامی‌دارند. کار او ترکیبی از واقعیت و خیال است که به خواننده این احساس را می‌دهد که در دنیای داستان‌های عامیانه و فرهنگی ما غوطه‌ور شوند. به همین دلیل، خاوری به‌عنوان یک نویسنده‌ی وطنی برای من، بسیار خاص و تأثیرگذار است و آثارش به من کمک کرده‌ است تا به ارزش و زیبایی داستان‌های فرهنگی خودمان پی ببرم.
شما چقدر مطالعه می‌کنید؟
در حال حاضر بیشتر مطالعات من حول محور اقتصاد است و آنچه باید برای رشته‌ام بیاموزم، تقریباً تمام وقت مرا به خود اختصاص می‌دهد. می‌توان گفت که مطالعه برای من به‌نوعی شبیه یک شغل تمام‌وقت است، به‌طوری‌که حدود ۴۰ ساعت در هفته صرف درس‌خواندن و شرکت در کلاس‌ها می‌کنم.
ادامه دارد…

به اشتراک بگذارید: