مصاحبهکننده: عارف قربانی
روایتهای عصر ظلمت (شماره ۱۰)
طالبان را با کلمات تاریکی، سیاهی و وحشت توصیف میکند؛ زیرا باور دارد که تاریکاندیشی و ذهنِ شستوشو شده، فقط میتواند حیات را به ممات تاخت بزند و روز روشن را به شبِ سیاه بکشاند. در این شبِ سیاه، در این شرایطِ دشوار، بهترین کار مبارزه است و هرکس میتواند به روش خاص خودش مبارزه کند. مثلاً سبک زندگی «هما عصیان» یک مبارزه است؛ مبارزه با هر چیزی که علیه زندگی است.
زمانی که طالبان کابل را گرفت، دیری نپایید که مکاتب و دانشگاهها را به روی دختران بستند و عملاً زنان را از فرصتهای زندگی و آزادی محروم کردند. هما در آن زمان صنف دهم مکتب بود که خانهنشین شده بود و از درس و دانش و گشتوگذار محروم بود. هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد، جز این که پرنده شود و به آن سوی زمین بپرد. حالا او، بیش از دو سال است که در آمریکاست. مکتب را در همانجا به اتمام رسانده و دانشگاه را تازه شروع کرده است. اهل سفر و گردش است، خودش را خوششانس میداند و به نظر شاد و خوشبخت میآید. هما از جایی پریده است که برایش قفس میساخت و حالا آزادانه زندگی میکند و این یک مبارزه است. البته، هما تنها خوششانس نیست بلکه صبور و خوشصحبت نیز هست. گفتوگوی زیر حاصلِ لطف و صبوری و خوشصحبتی اوست.
شما در کدام سال و در کجا به دنیا آمدید؟
من در سال ۲۰۰۵ در دایکندی به دنیا آمدم و وقتی که پنج یا شش ساله بودم به کابل کوچ کردیم.
در چه نوع خانوادهیی بزرگ شدید و تحصیلات پدر و مادرتان چقدر است؟
من در یک خانوادهی بزرگ با فامیل پدریام زندگی میکردم که شامل مادرکلان، پدرکلان، عمه و کاکاهایم میشود. ما پنج خواهر و برادر هستیم، و من از همه کلانتر هستم. مادرم تحصیلات ابتدایی دارد و پدرم دورهی ماستری را خلاص کرده است.
کودکیتان چطور بوده؟ مثلاً کودک آرام و سربهراه بودید یا شوخ و بازیگوش؟
من نسبتا کودک سربهراهی بودم. خیلی وقتها در مکتب و بیرون، مسئول خواهر و برادرانم بودم. به یاد ندارم که در خانه، مکتب یا جای دیگر، جنجال جور کرده باشم.
مکتب را در کجا خواندید و به کدام مضمون درسی بیشتر علاقه داشتید؟
مکتب را در کابل شروع کردم در لیسهی پردیس، در دشت برچی و بعدترها شامل مکتب پگاه شدم و دو سال آخر مکتب را در اینجا در آمریکا تمام کردم. در مورد مضمون مورد علاقهام میتوانم بگویم، من راههای متفاوتی را رفتم. زمانی خیلی به علوم اجتماعی علاقهمند بودم. در کل، اجتماعیات را دوست داشتم و اینکه سیاست یاد بگیرم، فلسفه بخوانم و از این چیزها. بعد از آن، دورهی آخر که در افغانستان بودم زیادتر فزیک میخواندم و به مضامین ساینسی علاقهمند شده بودم. در این دو سال که اینجا آمدم، چیزهای جدیدی کشف کردم. چیزهایی که در افغانستان نخوانده بودم و حالا هم بیشتر در حال کشفکردن هستم تا اینکه علاقمند یک مضمون مشخص باشم.
چه تفاوتهایی بین مکاتب افغانستان و آمریکا وجود دارد؟
یکی از تفاوتهای اساسیاش، حجم درس است. در اینجا، مضامین درسی کم و منسجم است. نهایت شش یا هفت مضمون دارد؛ اما به موضوعات درسی با جزئیات بیشتر پرداخته میشود و منابع درسی هم زیاد است. در افغانستان مضامین درسی، زیاد و پراکنده است. پانزده شانزده مضمون درس داده میشود ولی موضوعاتشان بسیار کلی و ابتدایی است و در بسیاری مواقع همان مواد و منابع درسی کم را هم ندارد.
در مکاتب افغانستان مضامین درسی زیاد است؛ اما چیزی که در موردش حرف زده نمیشود «زندگی» است. در آنجا چطور است؟ در مورد زندگی، مدیریت زمان و رفتار اجتماعی چقدر کار میشود؟
من در اینجا دیر شروع کردم، فقط دو سال آخرِ دورهی مکتب را در اینجا خواندم. پس، از من انتظار داشتند که همهی این چیزها را از قبل یاد داشته باشم. چیزی که در اینجا متوجه شدم این بود که در دورهی ابتدایی مکتب، درس و امتحان خیلی جدی نیست. برخلاف افغانستان بیشتر به دانش آموزانشان مهارتهای زندگی یاد میدهند. مهارتهای مثل همدلی، همکاری، حل مشکل، مدیریتِ زمان، اعتماد به نفس و خیلی مهارتهای دیگر. جالب اینجاست که تمرکز بیش از اندازه روی درس در افغانستان تحسینبرانگیز بود؛ ولی اینجا، نشانهی نداشتن تعادل بین درس و زندگی است.
شما برای ادامهی تحصیل به آمریکا رفتید و مکتب را در آنجا خواندید. چطوری بورسیه گرفتید؟ چقدر برنامهریزی کردید؟ چند مدت زبان خواندید و چقدر تلاش کردید که بورسیهی تحصیلی آمریکا را بهدست بیاورید؟
من دورهی مکتب را از طریق بورسیهی (United Word College) در آمریکا خواندم. UWC مکتبی است که از سراسر جهان دانشآموزان را برای تبادلات داشتههای فرهنگی گرد هم میآورد و هجده شعبه در کشورهای مختلف دارد. هدف اصلی مکتب، متحدکردن ملتها و فرهنگهای متفاوت و ترویج صلح و دوستی است. من از طریق کمیتهیی که در افغانستان فعالیت دارد، درخواست دادم و پس از ارسال فرم و مقالات شخصی، دعوت به مصاحبه شدم و بورسیه گرفتم. تمام این پروسه تقریبا یک سال طول کشید. فورم درخواستی به UWC معمولا از ماه سپتامبر تا نوامبر ارسال میشود و هر دانشآموز دورهی لیسه میتواند درخواست بدهد. این فرم را میتوان از طریق گوگل یا صفحات اجتماعی پیدا کرد.
من از صنف هشتم با این برنامه آشنا شدم و از همان زمان شروع به یادگیری زبان انگلیسی کردم. یادگیری زبان به مرور زمان اتفاق افتاد و نقش مهمی در گرفتن بورسیه داشت؛ اما معیار اصلی پذیرش، داشتن ذهنِ باز و علاقه به یادگیری فرهنگهای مختلف بود. همچنین، فعالیتهای داوطلبانهام در مکتب و بیرون از آن به من کمک کرد تا بورسیه بگیرم. در جریان سال آخرم در مکتب، به دانشگاههای متفاوت و بورسیههای متفاوت برای دورهی لیسانس درخواست فرستادم و موفق شدم دوباره بورسیه بگیرم.
دوری از وطن، دوری از دوستان و فامیل همیشه سخت است، دربارهی این دوری و سختیهای مهاجرت صحبت کنید؟
من بسیار خوشبخت بودم؛ چون وقتی آمریکا آمدم در مکتبی که درس خواندم، فقط ۲۰ درصد از دانشآموزانشان آمریکایی بودند و بقیه همه مثل من از کشورهای متفاوت و حتا قارههای متفاوت آمده بودند. دوری از خانواده، سازگاری با محیط جدید، همه تجربههایی بودند که بین ما مشترک بود و همه با هم یاد میگرفتیم. مکتب بسیار کمک کرد که با شرایط جدید وفق بگیرم. از این لحاظ من خوششانس بودم؛ ولی با این وجود همیشه دلتنگ خانوادهام بودهام.
زمانی که برای اولینبار وارد آمریکا شدید، چه احساس داشتید؟
اولینبار که آمریکا آمدم، وارد سرزمین بسیار متفاوت شدم. چون مکتبم در ایالتی بهنام نیومکزیکو بود و نیومکزیکو با تصویری که رسانهها از آمریکا در ذهن ما خلق کرده، متفاوت است. من شب به آنجا رسیدم و صبح که بیدار شدم، دیدم اطرافم پر از خانههای گِلی است. برایم عجیب بود که این چطور میتواند آمریکا باشد! بعد فهمیدم که نیومکزیکو یکی از قدیمیترین و تاریخیترین ایالتهای آمریکاست و برخی از شهرهای آن شبیه دهات افغانستان است. با این تفاوت که مردم انگلیسی صحبت میکردند و هر کس ماشینی داشت که با آن به کار میرفت. این شباهتهای ظاهری باعث شد، حس کنم خیلی از خانه دور نیستم و زیاد حس غربت نداشته باشم. همچنان این شباهتها، به من کمک کرد که بهتدریج خودم را با زندگی در آمریکا وفق دهم. تجربهام از زندگی در آمریکا بهصورت تدریجی تغییر کرد و شوک بزرگی برایم نبود و این باعث شد راحتتر با شرایط جدید کنار بیایم.
شما فعلاً دانشجو هستید، در چه رشتهیی تحصیل میکنید! در کدام ایالت آمریکا هستید و در کدام دانشگاه درس میخوانید؟
فعلاً در فلوریدا هستم. در رشتهی محیط زیست (Environmental Science) در دانشگاه تامپا (University of Tampa) درس میخوانم.
دانشجو بودن در آمریکا چقدر اهمیت دارد و چه مزایایی دارد؟
دانشگاه رفتن نه تنها در آمریکا، بلکه در هر جایی یک قدم اساسی برای یادگرفتن مهارتهای متفاوت است. مهارتهایی که بعداً در زندگی برای یافتن شغل و برای سهمگرفتن در جامعه مهم هستند. در کنار آن، دانشجو بودن در دانشگاه، فرصتی برای تمرینِ مسئولیتهای یک فرد بالغ در جامعه است. از سوی دیگر، دانشگاه فرصتی برای ساختن ارتباطات است.
یک دانشجوی دانشگاه آمریکایی، چقدر درس میخواند؟ چقدر برنامهریزی دارد؟ چقدر مطالعه میکند؟ چقدر آیندهنگری دارد؟ در کل، چقدر زندگی میکند؟
فکر میکنم در اینجا به همان اندازهیی که تلاش میکنند که درس بخوانند، تلاش دارند که زندگی هم بکنند. در افغانستان وقتی مکتب میخوانید تمام تلاشتان روی درس است که فقط درس یاد بگیرید و بیرون از درس را آدمها خیلی اهمیت نمیدهند. اینجا دانشگاه برعلاوهیی که درس اکادمیک میدهد تا چیزهای مرتبط با همان رشته را یاد بگیرید، کورسهایی هم میگذارد که یاد میدهند، فرصتهای دوروبرتان را شناسایی کنید و از آنها استفاده کنید. اینجا، تلاش میکند که بین درس و زندگی یک تعادل و موازنه باشد. بیرون از درس و دانشگاه هم برنامه میگذارد که دانشجویان با همدیگر صحبت کنند و از همدیگر یاد بگیرند. از سوی دیگر، این مردم از کودکی یاد گرفتند که زمان را مدیریت کنند و برنامهریزی داشته باشند. چیزی که من دیدم، کوچک و بزرگ، چه کسانی که دانشگاه میروند و چه آنانی که کار میکنند یا مکتب میروند، همه برای زندگیشان برنامه دارند. هر کسی یک دفترچهی الکترونیکی یا کاغذی دارند که هر روز یادداشت میکنند که چطور و چه کارها را بکنند و چه چیزها را نیاز دارند که انجام دهند. این چیزی است که از کودکی از دورهی ابتدایی یاد میگیرند و بدین لحاظ، دانشجویی که در اینجا درس میخوانند بسیار منظمتر نسبت به دانشجویی است که در افغانستان دانشگاه میرود. دانشجویان اینجا، منظم، با برنامه و با هدف هستند و دانشگاهها هم تلاش میکنند که بین درس و زندگی تعادل برقرار باشند.
درس و دانشگاه در کشورهای جهان اول و جهان سوم چه تفاوتهایی دارند؟
فکر کنم در اینجا آدمها روی یک بخش خاص تمرکز دارند. مثل افغانستان نیست که یک فرد داکتر است، انجنیر است و چندین شغل دیگر را هم انجام بدهد. اینجا بیشتر تخصصی میخوانند و وقت خود را روی چیزهایی که کلی هستند صرف نمیکنند. بیشتر دوست دارند، جزئیتر کار کنند و وارد جزئیات شوند و در کل، بخش خود را بسیار تخصصی میخوانند. این اولین چیزی بود که در اینجا متوجه شدم.
دانشگاه برای پیشرفت کشورها و برای روشنگری مردم چقدر اهمیت دارد؟
دانشگاه نقش مهمی در پیشرفت کشورها و روشنگری مردم دارد. جایی است که آدمها تخصص پیدا میکنند و این تخصص برای پیشبرد امور اجتماعی و اقتصادی به کار میرود. یکی از دلایل پیشرفت آمریکا، آموزش تخصصی و حرفوی در دانشگاههایش است. دانشگاه به هر جامعهیی، چه از نظر اقتصادی و چه از نظر اجتماعی، کمک میکند. اینجا جایی است که افراد شیوههای مختلف زندگی را یاد میگیرند، با مسائل و دغدغههای جدید آشنا میشوند و با افراد متنوعی از فرهنگهای مختلف ارتباط برقرار میکنند. دانشگاه برای رشد فرهنگی جامعه ضروری است؛ زیرا در آنجا افراد آگاهی پیدا میکنند و تغییرات اساسی در دیدگاهها و مهارتهایشان ایجاد میشوند. بدون دانش و یادگیری که از طریق دانشگاه بهدست میآید، هیچ جامعهیی به روشنگری و پیشرفت نخواهد رسید.
نوع نگاه و برخورد مردم آمریکا نسبت به شما چگونه است؟
من خودم را خیلی خوششانس میدانم؛ چون طی دو سالی که در اینجا زندگی کردم، همیشه آدمهای مهربان دوروبرم بودند؛ آدمهایی که به شیوههای متفاوت به من کمک کردند؛ مثلاً در بسیاری از رخصتیهایم، وقتی مکتب بسته بود و تمام همصنفیهایم به خانهی خود میرفتند، من جایی برای رفتن نداشتم؛ اما چندین خانواده به من اجازه دادند که مهمانشان باشم. همچنان من از افغانستان که آمدم امکانات کمی داشتم. یک خانوادهی امریکایی، در تهیهی لبتاب و سایر نیازهای اولیهی مکتب، به من کمک کرد. روحیهی همکاری و دستگیری در این جامعه، فضای زندگی برای یک مهاجر یا دانشآموز تازهرسیده را، خوب ممکن میسازد.
زندگی در آنجا، در هجرت و آوارگی چطور میگذرد، اصلاً خودتان را آواره احساس میکنید؟
بلی. بسیار وقتها. من دوری از وطن، خانواده و دوستانم را به شکلهای متفاوت حس میکنم. همین چند روز پیش که دانشگاه را شروع کردم، متوجه شدم که خیلی از همصنفیهایم با خانوادههایشان آمده بودند تا لحظهی آغاز سفر چهارسالهی دانشگاه را با هم شریک باشند؛ اما من از تمام این لحظهها محروم هستم. یا وقتی که از مکتب فارغ شدم، تمام همصنفیهایم به وطن و به خانهی خود رفتند، ولی من وطنی نداشتم که به آن برگردم؛ وطنی که مرا با آغوش باز بپذیرد و فرصت زندگیکردن بدهد. در دو سال گذشته، همیشه به دنبال چیزهایی بودم که شباهت به افغانستان داشته باشد. مثل گل، گیاه، درخت یا کوه. یافتن این شباهتها بود که زندگی را در اینجا آسان میساخت.
از زندگی در آمریکا راضی هستید؟
سال آخر در افغانستان برایم بسیار سخت گذشت. بهخاطری که مکتب نمیرفتم ناراحت بودم و تمام ترسم این بود که مکاتب برای همیشه بسته بماند و مجبور به خانهنشینی شوم و در آخر فقط یک خانم خانه باشم. من همیشه دوست داشتم دانشگاه بروم، کار کنم، در تصمیمگیریهای اجتماعی شرکت کنم و از این چیزها؛ اما بستهماندن مکاتب، تمام اینها را دستنیافتنی ساخته بود. وقتی یک سال کامل در خانه ماندم و کسی را ندیدم، بسیاری از دوستانم را هم از دست دادم؛ چون نمیتوانستم آنها را ببینم، فضا و حال و هوای دید و بازدید را نداشتم. خلاصه سال سختی بود. حالا که به یاد میآورم، خوشحالم که آنجا نیستم؛ چون شرایط افغانستان هر چه میگذرد، سخت و سختتر میشود و محدودیتهای طالبان زیادتر. من دراین جا، برای درسخواندن و زندگیکردن، فرصتهایی زیاد دارم و بهتر است از این فرصتها استفاده کنم تا اینکه در غم هجرت غرق شوم. البته این کاری سختی است؛ اما من یادم گرفتم که چطور با این مشکلات کنار بیایم. هر چند آوارگی، همیشه دوری و دلتنگیهایش را دارد، من از این وضعیت راضی هستم؛ چون میتوانم از این امکانات و فرصتها استفاده کنم و به دنبال آرزوها و اهداف زندگیام باشم.
دوست دارید دوباره به وطن برگردید؟
بسیار زیاد؛ ولی دوست ندارم با محدودیتهایی که طالبان وضع کردهاند، حالا به افغانستان برگردم. اگر اوضاع تغییر کند، من مشتاق رفتن به افغانستانم.
احساس خوشبختی دارید؟
من به عنوان یک فرد خوشبخت هستم به دلیل اینکه فرصتهای زیادی برای پیشرفت میبینم؛ اما در بُعد اجتماعیاش، خوشبخت نیستم، چون زنان و دختران سرزمینم، از بسیاری حقوق انسانیشان محروم هستند و فرصت زندگیکردن را ندارند. نَفَس هر کس میکشد، ولی زندگی کردن متفاوت است.
هرکسی آرزو و آرمانی دارد که میخواهد به آن برسد و یا آن را داشته باشد. شما از کودکی چه آرزو داشتید و حالا چه آرزو دارید؟
من همیشه علاقهمند سفر بودم و از کودکی دوست داشتم با خانوادهام به تمام افغانستان سفر کنم؛ البته وقتی خیلی کوچک بودم و صلح و امنیت در افغانستان مثل امروز برایم یک رویا نبود و خیلی دستیافتنیتر به نظر میرسید.
من از کودکی دوست داشتم مستقل باشم. از مادرم خیلی میشنیدم که در مورد مستقلبودن همراهش در کودکی حرف میزدم. من احتمالاً از همان وقت فهمیده بودم که مستقلبودن میتواند بسیار چیزها را به آدم بدهد. همین حسی کودکیام بود که پایم را به آمریکا کشاند. اینجا آمدهام تا درس بخوانم، مستقل باشم و آزاد زندگی کنم. البته این آرزوی که فعلاً دارم تنها در مورد خودم نیست. من همیشه دوست داشتم یک افغانستان آرام را ببینم که بتوانم سفر کنم؛ زیرا از کودکی آرزو داشتم افغانستان به اندازهی امن باشد که همراه فامیلم در یک سفر طولانی از تمام کشورم دیدن کنم. مثلاً جز قریهی کوچکی که به دنیا آمدم، دیگر جای دایکندی را ندیدهام و بسیار دوست دارم که تمام ولسوالیهایش را بگردم و ببینم. در شرایط کنونی این سفر، دستنیافتنی معلوم میشود؛ زیرا فامیلم دیگر در افغانستان نیست و هر کسی در یک گوشهیی از جهان آواره شده است. همچنان در شرایط کنونی سفر یک دختر زیر سلطهی طالبان این آرزو را غیر ممکن کرده است.
شما عاشق شدید؟ تعریف و برداشتتان از عشق چه است و چقدر در زندگی اهمیت دارد؟
نمیدانم. من این طوری به عشق نگاه میکنم؛ مثلاً من عاشق خانوادهام هستم یا اینکه من عاشق طبیعتگردی هستم و عاشق خیلی چیزهای دیگر. این نگاهی است که من به عشق دارم. عاشق هستم؛ اما عاشق خانواده، قریهیی که در آنجا به دنیا آمدم و چیزهای دیگر. برای من دوستی و عاشقی یک چیز است و یک معنا دارد. البته من خیلی عمیق در این مورد فکر نکردهام؛ اما به نظرم عشق در زندگی بسیار اهمیت دارد. اگر آدمها در افغانستان، عاشق وطن، زندگی، خانه و مردمشان میبودند، شاید امروز شاهد افغانستان متفاوتی میبودیم. شاید جای رژیم طالبان یک حکومت بسیار متفاوتتر میبود. شاید امروز زنان افغانستان شاد و آزاد در کوچهها و جادهها میگشتند و گیسوان در باد میسپردند و نغمهی زندگی سر میدادند.
قبل از تسلط طالبان بر افغانستان تصور و ذهینتتان نسبت به آنان چگونه بود؟
وحشت. من از کودکی خواب میدیدم که طالبان آمده است و همیشه در خواب بیقرار میبودم. مثلاً روزی در کودکی انیمیشنِ بزک چینی را دیدم. شب همان روز، خواب دیدم که طالبان آمده و من مثل بچهی بزک چینی در تنور پنهان شدهام. همیشه در مورد این چیزها خواب میدیدم. کلیت مطلب این است که برای من همیشه نام طالبان با وحشت گره خورده است. داستانهای زیادی هم شنیده بودم که طالبان با زنان، اقلیتهای قومی و در کل، با مردم چه رویهی پست و ظالمانه و غیر انسانی داشتهاند و دارند. من تمام عمرم را در کابوس وحشت طالبان زندگی کردم تا اینکه این کابوس تبدیل به واقعیت شد.
زمانی که طالبان کابل را گرفتند شما کجا بودید، چه حسی داشتید و چه کار میکردید؟
همان روز از مکتب به سوی خانه میرفتم و تقریباً روزهای آخر امتحان چهارونیم ماههام بود. آن روز صبح وقتی از خانه بیرون میشدم، چادر کلان به من دادند که نگرفتم و زمانی که از مکتب خلاص شدم، موترهای پولیس را میدیدم که فرار میکردند، در دلم شور افتاد که حتماً طالبان آمده است. فوراً به موتر نشستم چون چادرم به اندازهی کافی کلان نبود و تمامی مویم را نمیپوشاند. آن روز سخت گذشت؛ روزی که پر از نگرانی، تردید و تشویش بودم.
شما در زمان سقوط دولت جمهوری در افغانستان بودید. وضعیت عمومی چطور بود، بهخصوص وضعیت مردم عادی در کوچه و پسکوچهها چگونه بود؟
همه سراسیمه تلاش داشتند که فرار کنند؛ اما نمیدانستم به کجا میخواهند بروند؟ شاید به هر جایی که میتوانستند. وقتی به خانه آمدم، همه جمع شده بودیم و پسان که پدر و کاکایم، که بیرون بودند، آمدند و قصه کردند که چقدر شلوغ بوده، موتر پیدا نمیشده و همه به هر سو میدویده بودند. یادم میآید که با آنهم، من در یک گوشهی اتاق نشسته بودم و برای روز بعدی، که امتحان داشتم آمادگی میگرفتم و درس میخواندم. هنوز کامل باور نکرده بودیم تا اینکه در اخبار گفت، اشرف غنی از کشور فرار کرده است. آن وقت بود که همه ناامید شدند. در آن لحظه، این گونه بودیم که هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. انگار فلج شده بودیم. دست، پا، ذهن و تمام بدنمان از کار افتاده بود؛ یعنی یک دفعهیی، همه در شوک رفته بودیم. من همان روزی که از مکتب خانه رفتم تا بسیاری وقت بیرون نشدم؛ اما اخبار را زیاد دنبال میکردم و میدیدم که هر روز مردم به میدان هوایی (فرودگاه) میروند و من خودم از میدان هوایی بسیار میترسم و هیچ نرفتم و از نزدیک ندیدم.
زمانی که طالبان رسما حکم صادر کردند و دختران را از رفتن به مکتب منع کردند، چه حسی داشتید؟
خیلی سخت بود. چیزی نبود که بتوانم انجام بدهم و این خیلی آزاردهنده و شکننده بود. از اینکه نمیتوانستم کاری انجام بدهم به شدت ناراحت بودم.
سه سال میشود که رژیم طالبان بر افغانستان حاکم است. بسیاری از مردم افغانستان بر این رژیم معترضاند، بهخصوص اعتراض و مبارزهی زنان افغانستان بسیار چشمگیر و مشهود است. این مبارزین مورد تعرض قرار گرفتند، شکنجه شدند؛ اما دست از مبارزه بر نداشتند. شما چقدر به مبارزهی آنان امید دارید و چقدر همدل و همراه آنانید و مبارزهی آنان را چگونه میبینید؟
این زنان بسیار شجاع هستند. وقتی در مورد خودم فکر میکنم، به اندازهی آنها اصلاً شجاع نیستم، که هر زمان بتوانم بیرون شوم، دادخواهی کنم، بر احکامی ظالمانهی طالبان معترض شوم و زیر بار ظلم و استبداد نروم. این زنان واقعاً شجاعت دارند و خوب استقامت کردند. این شجاعت آنان ندای روشنی است در دل تاریک افغانستان است. کاری که این زنان میکنند بسیار ارزشمند است؛ اما چیزی که من متوجه شدم در جامعهی افغانستان نهتنها طالبان بلکه بسیاری آدمهای دیگر طوری هستند که انگار شستوشوی مغزی و ذهنی شدهاند و فکر میکنم تا زمانی که جامعه این گونه باشد امکان تغییر بعید به نظر میرسد. من بسیار علاقهمند اعتراضات هستم؛ اما به شکل متفاوتتری. مثلاً کسانی را میشناسم که در خانه کلاسِ آموزشی دارند و برای دیگران و دختران درس میدهند و کسانی درس میخوانند و تلاش میکنند که از افغانستان بیرون شوند و در بخش خاصی تخصص پیدا کنند و اینها شکلهای دیگری از اعتراض هستند و این شکل از اعتراضها به نظرم هم میتواند اثربخش باشد. البته حرفم به این معنا نیست که کاری که زنان معترض انجام میدهند، بینتیجه است؛ نه، اصلاً آن طوری نیست. کار آنها واقعا ارزشمند است. به هرحال، تغییرات اساسی، زمان بیشتر لازم دارد و آگاهی و آموزش لازمهی آن است. من بیرون از افغانستان زندگی میکنم و طبیعی است که دقیق درک نمیتوانم که فشارهای طالبان در افغانستان چقدر زیاد و طاقتفرسا است. وقتی دربارهی وضعیت آنجا میشنوم واقعا ناراحت میشوم، اما به اندازهی زنانی که در داخل افغانستان هستند تجربه نمیکنم و به اندازهی آنها تحت تأثیر مسایل روز قرار نمیگیرم. اعتراض همه اشکالش مهم و با اهمیت است؛ اما به نظرم نوعی اعتراضی که برای آیندهی افغانستان مفیدتر است، کسب آگاهی و یادگیری است. این زمانبر است؛ اما مبارزه با جهالت اساسیترین راه برای نجات مردم افغانستان است.
اعتراض در جوامع متفاوت چقدر اهمیت دارد؟
اعتراض در همهجا برای آگاهسازی مردم نیاز است؛ چون خیلی وقتها، بسیاری چیزها برای مردم عادیسازی میشود و اینکه یک کس توضیح میدهد که چطور این چیزی که عادیسازی شده، آنطور نیست که به نظر میرسد. در اینجاست که اعتراض اهمیت پیدا میکند. به نظرم اعتراض در جوامع مردمسالار، قابل اهمیتتر است؛ چون تاثیرگذاریاش بیشتر است. اعتراضات در جوامع مثل آمریکا یا در کشورهای اروپای تاثیرگذاری بیشتر دارد؛ چرا که دولتها به مردم پاسخگو هستند و رضایت مردم مهم است. در حال که در رژیم طالبان هیچ کسی پاسخگو به مردم نیست و هیچ طالبی برایش مهم نیست که مردم راضیاند یا نه. چون آنها یک نظام دیکتاتوری دارند تا مردمسالار.
شما در هزارستان به دنیا آمدهاید، در آنجا زنان در تصمیمگیریهای سیاسی- اجتماعی چقدر نقش داشتند و دارند؟ در محله و خانوادهیتان زنان چقدر تصمیم گیرنده هستند؟
من زیاد در هزارجات زندگی نکردهام؛ ولی فامیلم از همان پسزمینه آمده است. در خانوادهی ما، همان اندازه که پدرم در تصمیمگیریها نقش دارد، مادرم هم سهم دارد. چیزی که در خانوادهی خود دیدم و در مورد هزارهجات متوجه شدم، خیلی وقتها در هزارجات زنان بیشتر از دیگر جایها در تصمیمگیریها نقش داشتهاند. این، به این معنا نیست که زنان در هزارستان از تمام حقوق خود برخوردارند بلکه در مقایسه با دیگر نقاط کشور خیلی بیشتر در تصمیمگیریها سهیم هستند.
دختر هزاره، دختری که علاقهمند درس و تحصیل است، در جامعهی سنتی افغانستان چگونه است؟ اصلاً هزارهبودن چقدر برایت اهمیت دارد؟
هزارهبودن یک بخش کلانِ از هویت من است و من همیشه در ساحاتی زندگی کردم که همه هزاره بودند و به همین دلیل من خیلی متوجه تفاوت نشدم؛ یعنی به همان اندازه که من عاشق درس بودم تمام همصنفیهایم دوست داشتند، درس بخوانند. به همان اندازه که من تلاش میکردم نمرات خوبتر بگیرم، در دوروبرم و در کارهای داخل مکتب سهیم باشم، هر همصنفی دیگرم به همین میزان سعی میکردند. من بیرون از جامعهی هزاره زندگی نکردم و همیشه دوروبرم پر بوده از هزارهها. در خانه برایم گفته بود که بیش از هر آدمی دیگری احتیاط کنم چون این سرزمین به اندازهیی که با دیگران مهربان است با ما مهربان نیست و بعدتر ها با بد رفتاریها و کشتار بیرویهی هزارهها، در نقاط مختلف افغانستان، بیشتر متوجه این ناامنیها شدم.