نویسنده: فرزانه پناهی
دختربودن در افغانستان به معنای نوعی بندگی از پیش تعیینشده است. او در این سرزمین از لحظهیی که در جهان چشم میگشاید، بار سنگینی بر شانههایش نهاده میشود؛ باری که نه او برگزیده و نه سزاوارش بوده است. تولد او اغلب با آه بلند و نگاه سرشار از ناامیدی همراه است؛ گویی به جای یک انسان، مسألهیی به دنیا آمده که از همان ابتدا بار گناه نانوشته را بر دوش میکشد.
در خیابانها، نگاههای آزاردهنده و دستدرازیهای بیرحمانه، تن دختر را به عنوان ابزاری برای لذتهای گذرا و هرزهنگریها تقلیل میدهند. فرهنگ آزار خیابانی برای او نه یک حادثهی گاهبهگاه، بلکه واقعیت روزمره است؛ واقعیتی که هر روز از در خانه که پا بیرون میگذارد با آن روبهرو میشود. او یاد میگیرد که برای محافظت از خود، نه فقط از مردان، بلکه حتا از سایههای ناپاک و ناپیدا بگریزد. این نگاهِ هرز و دستدرازیها همواره با تهدیدی بزرگتر همراه است؛ قتل ناموسی. قتلهایی که با لباسی از شرافت و آبرو پوشانده میشود. دختر، به مثابهی موجودی که با «نام» و «آبروی» خانواده پیوند خورده، هر لحظه در معرض خطر است. کوچکترین لغزش، کوچکترین گمان بد، کافی است تا به دست پدر، برادر یا همسرش کشته شود و جامعه این جنایت را به نام پاسداری از سنتها و ارزشها توجیه کند. او نه فقط در برابر نگاهها و دستها، بلکه در برابر روحی که در کالبد جامعه دمیده شده، بیپناه است.
در مسیر تحصیل و آرزوی پیشرفت، باز هم با دیوارهایی روبهرو میشود که فقط به جرم دختربودن، بر سر راهش ساخته شدهاند. محدودیتها و ممنوعیتها، زن بودنش را ناتوانبودن تعبیر کردهاند؛ انگار استعداد و هوش و خلاقیت تنها به مردان تعلق دارد. او یاد میگیرد که رویاهایش را در سایهها پنهان کند و صدایش را به نرمی و آهستگی بر زبان بیاورد تا مبادا کسی او را به خاطر جسارتها و جاهطلبیهایش سرزنش کند.
هویتش؟ هویتش از روز اول به او تعلق نداشته است. او به نام «خود» شناخته نمیشود، بلکه همواره به عنوان دخترِ فلان مرد، همسرِ فلان مرد، یا مادرِ فلان مرد شناخته میشود؛ گویی وجودش تنها در ارتباط با مردان معنا پیدا میکند. نامش را کسی صدا نمیزند؛ چهرهاش را ممنوع کردهاند. او سایهیی است که زیر نام و اعتبار مردان زندگی میکند. حتا زمانی که به همسری کسی درمیآید، این پیوند برای او نه یک انتخاب آزادانه، بلکه گاه معاملهیی است که در آن همچون کالایی تبادله میشود. مردی که در هر لحظه میتواند او را با زن دیگری جایگزین کند؛ مردی که گویی صاحب اوست، نه همدم و شریک زندگیاش.
در این سرزمین، دختربودن یعنی همواره نگرانبودن، همواره در حال فرار از نگاهها، دستها و قضاوتها. دختربودن یعنی جنگ بیپایان برای اثبات وجودی که از روز اول انکار شده است؛ یعنی ایستادن در برابر فرهنگی که میخواهد تو را به یک ابزار تبدیل کند. دختر بودن در این سرزمین، یعنی با وجود تمام محدودیتها، همچنان به سوی آزادی دویدن، حتا اگر راه دشوار و پر از موانع باشد. دختر بودن در افغانستان یعنی جنگیدن با دیوارهایی که از کودکی به دور تو کشیده شده است.
دختران افغانستان تسلیم نشدهاند. آنها در برابر سنتهایی که میخواهد آنها را به سایههایی بیهویت تبدیل کند، ایستادهاند. در برابر فرهنگی که میخواهد صدایشان را خاموش کند، هر روز بلندتر فریاد میزنند. با وجود بستهشدن درهای مکاتب به رویشان، ذهنهایشان همچنان باز است؛ ذهنهایی که به دنبال راهی برای شکستن زنجیرهایی است که به دست و پایشان بسته شده است. بسیاری از این دختران به رغم تمامی موانع، به دنبال ایجاد تغییری بزرگاند و داستانهایشان، داستانهایی از مقاومت و امید است.