یادداشت دفترچه یکی از دانش آموزان مرکز آموزشی کاج: «آینده‌ی بسازم که گذشته‌ام پیشش زانو بزند»

مادر هزاره، روزها سنگ‌ریشی می‌کند تا اندکی از اُجرت سنگ‌ریشتن‌هایش پولی پس‌انداز گردد و برای آموزش پسر و دخترش خرج کند. مادر هزاره، از صبح تا غروب و تا دیر شب، با دست‌های پر از آبله قالین می‌بافد، اما دختر/ بچه‌اش را با کمال میل و شوق به مکتب/ آموزش‌گاه می‌فرستد و با لهجه‌ و لحن مادرانه می‌گوید:«بورو بچیم د مکتب یک چیز یاد بگیر، د آینده تو خوبه». مادر است دیگر، برای آینده‌ی فرزندانش امید و آرزو دارد؛ اما همین مادر، از سوی دیگر، نگران جان فرزندانش است. صدها شاید… و صدها نگرانی را با خود حمل می‌کند. مادر هزاره، چه بسا روزی صدبار می‌میرد و زنده می‌شود.

روایت که در زیر می‌خوانید، یکی از صدها روایت تکان‌دهنده‌ی دختران کاج است. یکی از خبرنگاران نوشته است که مادر یک شهید گفت، چند روز پیش دخترم از من ۵۰ افغانی خواست که کتاب‌چه بخرد، کتاب‌چه‌اش پر شده بود، کتاب‌چه‌ی سفیدی نداشت. من به اتاق دیگر رفتم، دیدم که پول نبود، خجالت شدم. آن وقت دخترم آمد و گفت مادر جان پول کار نیست، من کتاب‌چه سفید پیدا کردم. دیدم که دخترم کتاب‌چه‌اش را با پنسیل پاک کرده است.

یکی شاهدان عینی رویداد تروریستی دیروز گفته است، پس از آن‌که شهدا و زخمیان را از محل حادثه انتقال دادیم، ما مصروف جمع کردن کفش‌های خونین، کتاب‌های پاره_پاره و بیک‌های بی‌صاحب شدیم تا خانواده‌ها و وارثان بیایند از طریق کفش‌ها، کتاب‌ها و بیک‌ها عزیزان شان را پیدا کنند. وی می‌گوید، یک کتاب پر خون را برداشتم، دیدم پشت آن کتاب این جمله‌ی انگیزشی با خط درشت نوشته شده بود:«آینده‌ی بسازم که گذشته‌ام پیشش زانو بزند». فهمیدم که امروز امید، آرزو و آینده در غرب کابل دفن می‌شود.

به اشتراک بگذارید: