روایت زندگی سه زنی ‌که به خاطر نداشتن فرزندِ پسر، شوهرشان زنان متعدد گرفته است (بخش ۲)

امان شادکام

یادآوری: امان شادکام در رشته‌ی جامعه‌شناسی تحصیل کرده است. قرار است در سلسه نوشته‌هایش، زندگی زنانی را روایت کند که صاحب فرزند نمی‌شوند یا هم فرزند پسر به دنیا نیاورده‌اند و شوهر برای داشتن فرزند، زن دوم و سوم می‌گیرد. زنان بی‌چاره برای داشتن فرزند به ملا، سید، زیارت، داکتر و…، پناه می‌برند. شادکام ضمن روایت، تلاش خواهد کرد تا عوامل و پیامدهای این پدیده را در جامعه و خانواده از نظر جامعه‌شناسی تحلیل و بررسی کند. بخش اول قبلا نشر گردید. این‌‌‌‌‌‌‌بار بخش دوم خدمت خوانندگان تقدیم می‌شود.

در افغانستان زنان با زندگی تراژیکی روبه‌رو هستند و انواع گوناگون درد و رنج‌، آن‌ها را میزبانی می‌کنند. این چیزی جدیدی نیست که به سراغ زنان افغانستانی آمده باشد؛ اما با حاکم شدن طالبان این وضعیت بر آن‌‌‌‌‌‌‌ها سخت‌‌‌‌‌‌‌تر شده‌ است. قوانین زن‌ستیزانه‌ی طالبان باعث شده‌اند که زنان در خانه بمانند و از حقوق اقتصادی، اجتماعی و سیاسی‌شان محروم شوند. این وضعیت تنها برای زنان تحصیل‌کرده و فرهنگیان گران تمام نشدند، بلکه همه زنانی که بیرون از منزل کارگری می‌کردند و نیازهای اولیه‌‌‌‌‌‌‌ی‌شان را از طریق کارهایی مانند پای‌‌‌‌‌‌‌دوی دفاتر، دکان‌داری و کار کردن در کارخانه‌های کشمش‌پاکی و گل-خانه‌ها تهیه می‌کردند، این وضعیت را تجربه می‌‌‌‌‌‌‌کنند.

به‌ هر حال، در این گزارش، فرایند زند‌گی سه زنی‌ که باهم امباق (هوو) هستند، مورد بررسی قرار گرفته است. قابل یادآوری است که این خانم‌‌‌‌‌‌‌ها نخواستند که نام واقعی آن‌‌‌‌‌‌‌ها در گزارش گرفته شوند. بنابرین من برای زنان اسم مستعاری که فقط حروف اول و آخر اسم واقعی‌شان تغییر خورده، در این گزارش استفاده کردم.

مرد روستا‌زاده‌‌‌‌‌‌‌ای با آغاز حکومت کرزی به کابل می‌آید و به کار برنایی مصروف می‌شود. این مرد تا اکنون سه زن را به نکاحش درآورده است. زن اولی‌اش که در بین خودشان مشهور به آچه کربلایی است، قصه می‌کند: «زند‌گی ما در اوایل خیلی خوب بود چون خوشی و احترام سر سفره‌ی ما جای داشت. شوهرم مرا به زیارت کربلا روان کرد. هردوی ما آرزوی یک پسر را داشتیم و من در زیارت کربلا نیز عرض و داد کردم که برای‌مان یک پسر عنایت کند تا عصای روز پیری‌‌‌‌‌‌‌مان باشد؛ اما خدا مصلحت ندید و من پسری به دنیا نیاوردم و نُه تا دختر به دنیا آوردم». آچه کربلایی زن مومنی است و در جریان قصه‌ی زند‌گی‌اش، اشک حسرت نداشتنِ بچه، در چشمانش جاری می‌شود و به‌خاطر نداشتن فرزند پسر همیشه رنج برده ‌است و در مساجد و زیارتگاه‌‌‌‌‌‌‌ها دست به دعا برده تا برایش یک بچه عنایت کند؛ ولی دعایش اجابت نشده ‌است.

آچه کربلایی زمانی ‌که از پسر به دنیا آوردن ناامید می‌شود، به خواست شوهرش تن می‌دهد و شوهرش زن دوم را به هدف بچه‌‌‌‌‌‌‌زاییدن می‌گیرد. این زن اسمش را فیروزه می‌گوید. ظاهراً زنِ جوانی به نظر می‌رسد، اما از مریضی‌های زیاد رنج می‌برد. او قصه می‌کند: «مرض برسلوس داشتم و برعلاوه‌ی این مرض، پاهایم نیز درد می‌کند. شوهرم خواست که مرا تداوی کند، اما برای تداوی‌ام پول کم آورد و ناچار به چندین مؤسسه‌ی خیریه رفتم و بعد از تحمل سختی‌ها، پول تداوی‌ام جور شد و حالا به فضل خدا بد نیستم». فیروزه از شوهرش راضی است و درباره‌‌‌‌‌‌‌ی ازدواجش می‌گوید: «من دختر خانه بودم، زیاد بیرون نمی‌رفتم، یک خواهر خوانده‌ام مرا به شوهرم معرفی کرد. در اول، نگفت که زن دارد و فقط گفت که اولاد دارد و من فکر کردم که زنش فوت کرده ‌است؛ اما بعدا فهمیدم که زن دارد و واقعیت را گفت که من بچه ندارم و می‌خواهم که صاحب بچه شوم. من تن به ازدواج نمی‌دادم تا این‌که مرا وعده‌ی زیارت کربلا را داد و آن موقع پذیرفتم و خانواده‌ام را هم به سختی راضی کردم».

شوهرش به وعده‌اش عمل می‌کند و خانم فیروزه را به زیارت کربلا روان می‌کند؛ اما خانم فیروزه از درد دیگری رنج می‌برد که همیشه او را فشار می‌‌‌‌‌‌‌دهد و هر لحظه دردهای کهنه‌اش را تازه‌تر می‌کند. او از تنش‌ها و درگیری‌های کلامی و فزیکی با هوویش حکایت می‌کند. چون دو سال تمام در وجودش کینه ‌و ‌نفرت زنانه حاکم بوده، اما حالا دیگر از آن کینه‌ها یاد نمی‌کند و باهم مثل دوستان صمیمی هستند. خانم فیروزه آهی سردی می‌کشد و چنین می‌‌‌‌‌‌‌گوید: «بعد از گذشت دو سال، من صاحب فرزندی نشدم و شوهرم از من ناامید شد و هوس زن سوم بر سرش سایه افگند. هر روز با من جنگ می‌کرد و مرا مقصر می‌دانست که صاحب فرزند نمی‌شوم. من زیاد اصرار می‌کردم که وضعیت اقتصادی‌مان خوب نیست و حالا که من صاحب بچه نمی‌شوم، چند سالی صبر کن تا وضعیت اقتصادی‌مان خوب شوند، آن موقع زن دیگر بگیر؛ اما شوهرم حرف‌هایم را نادیده می‌گرفت و اصلا اعتنا به فقر و گرسنگی من و دخترانش نداشت. گاهی برخوردمان شدیدتر می‌شدند و مرا اخطار می‌داد که اگر با زن گرفتنش مخالفت کنم، طلاقم را خواهد داد. من ترس داشتم که اگر مرا طلاق بدهد به کدام گور بروم. نه فرزندی دارم و نه خانواده‌ی دل‌‌‌‌‌‌‌سوزی. پدر و مادرم با من رویه‌ی خوب نداشت؛ چون من خودسرانه ازدواج کرده ‌بودم».

فیروزه حکایت زند‌گی‌اش را خیلی تلخ و پر مشقت قصه می‌کند. زمانی ‌که شوهرش هوس زن سوم می‌کند، زنانش ناچار می‌شود که خودشان دنبال نفقه‌ی‌‌‌‌‌‌‌شان برآیند. دختران آچه کربلایی در خانه قالین کار می‌کنند و فیروزه هم بیرون از منزل در یک خانه‌ی سرمایه‌دار به خدمت کاری مصروف می‌شود؛ اما تنش درونی بین فیروزه و شوهرش نسبت به زن اولی‌اش بیشتر است. کار به‌جایی می‌کشد که فیروزه را باید طلاق بدهد و فیروزه از روی ناچاری اجازه می‌دهد که شوهرش دنبال زن سومی برود؛ اما این‌‌‌‌‌‌‌بار فیروزه، دست به کار عجیب‌تر می‌زند و برای شوهرش آدرس یک دوستش را می‌دهد: «به شرطی اجازه می‌دهم که یک دوستم بیوه است، شوهرش کشته شده‌، شماره‌‌‌‌‌‌‌اش را می‌‌‌‌‌‌‌دهم با او جور بیا و فراری‌اش بده».

شوهرش بسیار خوش‌حال می‌شود. شماره را می‌گیرد و با هزاران مهارت و نیرنگ دل آن زن را در قبضه‌اش می‌گیرد و بدون عروسی از خانه‌ی پدرش فراری‌اش می‌دهد. این زن حمیده نام دارد و از لحاظ ظاهری جوان و سن‌‌‌‌‌‌‌خام است. حمیده همیشه خنده بر لب دارد و سعی می‌کند که غم‌زدایی کند؛ اما درونش پر از غم و دردهای ناگفته است و به گفته‌ای خودش: «گوش دادن به درد، درد را بیشتر می‌کند». او تقلا می‌کند که به دردهایش اهمیت ندهد و از کنارش بی‌خیال رد شود. حمیده نزدیکِ سه سال است که زیر چتر هوو‌داری آمده است و حاصل ازدواجش دو دختر است. حالا مرد ۱۱ دانه دختر دارد، اما هیچ پسری ندارد. حمیده را نیز به هدف پسر زاییدن آورده بود؛ اما حمیده هم تا به حال پسر نزایده است. فقط دو دختر نازدانه به دنیا آورده است. از چهره‌اش به وضاحت فهمیده می‌شود که از این که پسر ندارد، می‌رنجد و افسرده است.

شوهر این زنان بعد از سقوط جمهوریت به خارج از کشور رفته‌، این سه زن در یک حیاط، اما اتاق‌های جداگانه زند‌گی می‌کنند. این‌ها باور دارند که این تقدیرشان است که باهم هوو باشند و بچه نزایند؛ این موضوع را به‌عنوان تقدیرشان پذیرفته‌اند. زمانی‌ که از وحدت و محبت و رفتار‌شان سوال کردم، همه یک جواب دادند که ما مثل دوستان صمیمی هستیم و به یک دیگر احترام داریم. هیچ‌گاه یک دیگر را حتا حرف سخت نمی‌زنیم؛ چون باور داریم که این تقدیر ما است و نمی‌شود که با تقدیر جنگید و زندگی را تلخ‌تر ساخت.

به اشتراک بگذارید: