نویسنده: فرزانه پناهی
نادیا انجمن، شاعر جوان و درخشان افغانستان، در ۵ نوامبر ۲۰۰۵، زمانی که تنها ۲۵ سال داشت، بهدست همسر خود به قتل رسید. مرگ او نهتنها پایان یک زندگی، بلکه خاموششدن یکی از درخشانترین صداهای ادبیات معاصر افغانستان بود؛ صدایی که از دل رنجها و سرکوبها برمیخاست و از آزادی، درد و آرزوهای زنان سخن میگفت. قتل نادیا، بازتابدهندهی سرنوشت تلخ زنانی است که در برابر ساختارهای سرکوبگر مردسالار مقاومت میکنند.
از سویی هم مرگ نادیا یادآور سرنوشت رابعهی بلخی، نخستین شاعر زن زبان فارسی است که به دلیل سرودن شعر و عشقورزیدن، بهدست برادرش کشته شد. این دو، با وجود فاصلهی تاریخی، قربانی یک فرهنگ مشترک شدند؛ فرهنگ ناموسپرستی.
نادیا در دورهیی زندگی میکرد که حاکمیت آن دوره، زنان را از حقوق ابتداییشان محروم کرده بود. در آن دوران، زنان از تحصیل، کار و حضور اجتماعی منع میشدند؛ اما نادیا با شجاعت و سرسختی، در محافل مخفی ادبی هرات، جایی که زنان به دور از چشم حکومت اندیشههای خود را با هم به اشتراک میگذاشتند، به پرورش استعداد شعری خود پرداخت. او در همین جلسات به یکی از برجستهترین شاعران نسل خود تبدیل شد و خیلی زود به شهرت رسید.
اشعار نادیا بازتابی از رنجها و دردهای زن افغانستان بود؛ زنی که گرفتار در قفسی از سنتها، ارزشهای مردسالارانه و انتظارات اجتماعی بود. او در اشعارش از قفسی سخن میگفت که زنان در آن حبس شدهاند:
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم
این قفس، استعارهیی از محدودیتهای بیپایانی است که زنان را از ابراز وجود، آزادی و حتا بیان اندیشههایشان بازمیدارد. نادیا با شعرش، نهتنها از رنجهای شخصی خود، بلکه از درد جمعی زنانی سخن میگفت که در سایهی چنین محدودیتهایی زیستهاند.
در شعر دیگر، او از نبود فضای آزاد برای رشد و بالندگی اندیشه و خلاقیت، و در نتیجه، خاموششدن استعدادها در فضای بسته و خفقانآور سخن میگوید:
برای پرورش راستقامتان شعورم
چقدر حوصلهی سقفهای شهر نابلند است
برای قد کشیدن، حتا روزنهیی نیست
و اندامهای شعر من
چه با قناعت
در خمیدگی به خواب رفتهاند
این اشعار نشاندهندهی مبارزهی درونی نادیا و بسیاری از زنان افغانستان است؛ زنانی که از یکسو در پی آزادی و ابراز وجود هستند و از سوی دیگر در قفسهای نامرئی و محکم سنتها و ارزشهای خانوادگی گیر ماندهاند. نادیا هرگز در برابر این قفسها تسلیم نشد. او با شعرهایش از دیوارهای این قفس فراتر رفت و صدای زنانی شد که مجبور به سکوت بودند.
اما همین صدای بلند و آزاد، برای همسرش، فرید احمد مجیدنیا، غیرقابلتحمل بود. او که نمیتوانست موفقیت و شهرت نادیا را بپذیرد، تلاش کرد با اعمال محدودیتهای شدید و خشونت خانگی، او را از فعالیتهای اجتماعی بازدارد. در نهایت تصمیم گرفت برای بازگرداندن اقتدار و حیثیت خود، نادیا را برای همیشه خاموش کند؛ در ۵ نوامبر ۲۰۰۵، نادیا انجمن به طرز وحشیانهیی به قتل رسید.
قتل نادیا فراتر از یک جنایت خانگی بود؛ انعکاسی از ساختارهای اجتماعی و فرهنگییی که زنان را به داراییهای خانوادگی تقلیل میدهند و هرگونه خروج از این چارچوب را تهدیدی برای شرف و اقتدار مردانه میپندارند. با وجود همهی محدودیتها، نادیا توانست به یکی از مهمترین صداهای ادبی افغانستان تبدیل شود؛ اما همین صدا، که نماد شجاعت و مقاومت زنان افغانستان بود، برای جامعهیی که زنان را به سکوت و تسلیم میکشاند، غیر قابل تحمل بود.
از نادیا انجمن دو مجموعهی شعری به یادگار مانده است: گل دودی و یک سبد دلهره. این اشعار، آینهیی از سرنوشت خودش است؛ پرندهیی که بالهایش شکسته و در قفسی گرفتار شده بود تا دیگر نتواند آواز بخواند؛ اما نادیا با اشعارش، حتا در قفس آواز خواند و صدای خود را به گوش جهان رساند. این اشعار، صدای زنانی است که در طول تاریخ، در قفسهای نامرئی و سنگین زندگی کردهاند و با تمام توان برای آزادی و رهایی مبارزه کردهاند.
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم
گرچه دیر است خموشم، نرود نغمه ز یادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دائم به فغانم
مرگ نادیا انجمن، هرچند غمانگیز و تراژیک است، صدای او همچنان زنده است. اشعار او امروز نیز بهعنوان نمادی از مقاومت و مبارزهی زنان علیه ظلم و سرکوب خوانده میشود. نادیا، مانند بسیاری از زنان دیگر، در قفسی گرفتار بود، اما حتا در این قفس، توانست از مرزهای سرکوب عبور کند و به یکی از مهمترین صداهای ادبی افغانستان تبدیل شود.
مرگ نادیا، همچون مرگ بسیاری از زنانی که به دلیل سرپیچی از هنجارهای اجتماعی کشته شدهاند، یادآور این است که مبارزهی زنان برای تأمین حقوق و آزادی آنان همچنان ادامه دارد. صدای نادیا، صدای زنانی است که از درد، رنج و آرزوهای خود سخن میگویند و پیوسته تلاش میکنند قفسهای نامرئی را بشکنند و به آزادی دست یابند.