مژگان
من دختری استم از کوههای سر به فلککشیدهی پامیر بدخشان و از کنار موجهای خروشان دریای کوکچه که در مغزم هیاهو برپا میکند و برایم امید و آرزوی برای آینده میدهد.
من یک دختر روستایی استم که نه از سیاست چیزی میدانم و نه از نظامهای قانونگذاری این دنیای آشفته و نابرابر.
اما فقط میخواهم بگویم که در این سه سال، آرزوهای من و همجنسانم حبس شده، تکههای بدن ما آهستهآهسته هر روز میسوزند و زندگی ما نابود میشود. در حال سوختن و ساختم هستیم. درعینحال، برای فریادزدن از درد اجازه نداریم.
شاید در قالب جملات گفتنش سهل نباشد. اما واقعاً دردهایی را که ما بانوان افغانستان تحمل میکنیم، نمیشود با هیچ مجازاتی دردناک دیگر در این دنیا مقایسه کرد.
شاید سخنانی را که اینجا مینویسم ادبیات قوی میخواهد. اما چونکه بیسواد ماندهام همینقدر از دستم میآید که بنویسم.
سازمان ملل! ای کسانیکه شعار آزادی و برابری سر میدهید کجایید؟
مگر ما زنان افغانستان از جملهی شما بشر نیستیم که اینگونه در حبس قرار داریم و شما در نظر ندارید؟
کجا است آن شاعرهای برابری؟
کجا است آن همه هزینههای که برای حقوق بشر به مصرف میرسانید؟
این همه سازمانها، این همه گروه های آزادیخواه کجا اند؟
شما واقعاً در مقابل دو وحشیای که افغانستان را در چنگ خود انداختهاند تسلیم شدهاید؟ یا افغانستان به را به این وحشیها تسلیم کردهاید؟
من از شما هیچی نمیخواهم!
فقط آزادی که از ما گرفتهاید، حق تحصیل، حق کار ، حق آزاد بودن دین، عقیده و مذهب، حق دفاع از خودم به عنوان یک زن به عنوان یک بشر، حق دفاع از اولاد هایم، را برایم بدهید.
من حق خود را از شما خواهانم.
چون یگانه مقصر این اوضاع شما استید نه طالب.
حق مرا بدهید!
حق انسانی مرا.
شما چرا خاموشید؟
شما چرا خاموشید؟
شما چرا خاموشید؟