روایتهای عصر ظلمت (شماره ۱۸)
مراد ما از استعارهی «عصر ظلمت»، اشارهیی به مصیبتهای سیاسی، فاجعههای اخلاقی و گسترش خیرهکنندهی خشونت، ستم، آشوب و قتلعامهایی است که در قلمرو فضای حاکم در افغانستان صورت میگیرد. «روایتهای عصر ظلمت»، کنشگریهای زنان را نسبت به این فضای حاکم نشان میدهد. آنچه در این سلسله روایتها میآید، یک سخن است؛ یک ندای زنانه که از نگرانیهای زندگی و زمانه میگوید و به امید فردای روشن، شبِ ظلمانیِ وضعیت را نقد میکند و معترض است. در مجموعهی روایتهای عصر ظلمت، از رنجهای آوارگی و از تأثیر مصیبتهای سیاسی بر زندگی زنان پرسیده میشود.
در این شمارهی «روایتهای عصر ظلمت» با خانم معصومه اخلاقی* گفتوگو شده است:
گفتوگو کننده: عارف قربانی
۱
سخنی از شارل بودلر است که میگوید، همواره دو احساس متناقض را در قلبم حس میکنم؛ وحشت از زندگی و اشتیاق به زندگی. همین را میخواهم از شما بپرسم که شما نسبت به زندگیتان کدام احساس را دارید؟
از این نظر، شاید من هم با جناب شارل بودلر همعقیده باشم؛ البته وحشت من بیش از آنکه مربوط به زندگی باشد مربوط به پایانش است. من زندگی را با تمام ناملایماتش دوست دارم، نمیدانم سریال زندگیام کی قرار است تمام بشود یا با چه پایانبندیی ختم شود؛ اما حقیقت این است که من بهمعنای واقعی کلمه از مرگ میترسم. خب، قطعاً بخشی از این ترس بابت اعتقاداتی است که درست یا غلط از بچهگی در ذهن ما جای گرفته، حتا اگر کاملاً به هیچ چیزی اعتقاد نداشته باشید باز هم تهِ دلتان یکجور دلشوره دارید از اینکه نکند همه چه راست باشد. گاهی هم با خودم میگویم از کجا معلوم این همان زندگی پس از مرگ نباشد؛ کسی چه میداند؟ دلیل بعدی وحشتم از مرگ بخاطر دخترم است. بعد از هر فقدان، آدم زخمی برمیدارد که تا ابد خوب نمیشود و من نمیدانم بعد از من، این زخم برای دخترم چقدر میتواند عمیق باشد و چه اندازه میتواند همراهش کنار بیاید.
شما نویسنده، سردبیر و صفحهآرای مجلهی سیندخت هستید. سیندخت چه زمان و با چه هدفی ایجاد شد؟ ناگفتهها و رنج مهاجرین در ایران بیشمار است. سیندخت چهقدر توانسته است از این ناگفتهها بگوید و روایتگر این رنجها باشد؟
حقیقت این است که من از شمارهی دومِ سیندخت، بهعنوان صفحهآرا به گروه پیوستم. بعد از یک مدتی هم به دلیل مشغلهی کاریی «خانم امیری»، سردبیری را برعهده گرفتم.
در مورد مشکلات افغانستانیها در تحریریهی سیندخت ما با دو دیدگاه متفاوت روبهرو هستیم. تعدادی از دوستان معتقدند که به حد کفایت در فضاهای دیگه به این مشکلات پرداخته میشود و بهتر است ما رویکرد متفاوتتری داشته باشیم. تعدادی از دوستان هم معتقدند که نمیشود بیتفاوت از کنار همه چیز گذشت، ما تلاش کنیم که حد اعتدال را در این میان داشته باشیم؛ طوری که نشریه، نه شبیه یک سوگنامه باشد و نه یک مجلهی فان و فارغ از غمِ دنیا.
به نوشتن بسیار علاقه دارید و حتا گفتید که نَفَستان به نوشتن بند است و شبها خواب نوشتن میبینید. این میزان از علاقه، حتماً از یک کوه آتشفشان درونی نیرو میگیرد؛ اما با این جوشش و عطش نویسندگی، بسیار کم مینویسید، چرا اینگونه است؟
کاملاً حق با شماست. من خیلی کمکار هستم. شاید به خاطر شرایط روحیام باشد، شاید هم به خاطر ترسم از قضاوت شدن. هر دلیلی که داشته باشد، قطعاً برای من که یکی از دغدغههای زندگیام، نوشتن دربارهی زنان سرزمینم است، چیز خوبی نمیتواند باشد. سعیام را میکنم که از این به بعد فعالتر باشم.
شما در اینجا، با چه کاری امرار معاش میکنید؟
صفحهآرایی و تصویرگری. البته دستم در جیب دیگری هم میباشد، که جیبِ همسرم است.
نقش معیشت در روند نویسندگی چقدر تأثیر دارد؟ آیا در این ملک، نویسندگی میتواند شغل باشد؟
یادم است که چند یادداشت برای یکی از روزنامهها نوشته بودم و بعد از اینکه با ایشان در مورد حق تحریریه صحبت کردم در جواب گفت: «لطفاً نوشتن برای روزنامهی ما رو بگذار پای رزومهی کاریتان.» طبیعی است که منم دیگه برایشان ننوشتم؛ چون اگر بحث رزومه بود همان مقدار برایم کافی بود؛ اما در کل به نظر میآید که با نویسندگی نمیشود روزگار را گذراند، مگر اینکه به رشتههای مرتبط با آن هم مسلط بود؛ مثل تدریس، ترجمه، نقد و…
برای اینکه گرافیک خواندهاید و کارِ هنری میکنید این سوال را میپرسم؛ هنریبودن یک اثر را چه عاملی تعیین میکند؟
شاید اولین عامل همان خلاقانهبودن یک اثر باشد و عامل بعدی این باشد که یک اثر چه مفهومی را، به مخاطب منتقل میکند که به نظرم این دومی مهمتر است و چه بهتر که این مفهوم ماندگار باشد و برای همیشه تصویری در ذهن مخاطب بهجای بگذارد؛ درست شبیه یک پاراگراف از کتاب یا یک فریم از فیلم یا تصویر.
به معنای دقیق کلمه نوشتن نمیتواند خانه و سرزمین شود، آیا میتواند برای یک آواره پناهگاه باشد؟
چه تعبیر قشنگی. بدون شک همینطور است. همهی ما روزهای سیاه زیادی در زندگیمان داشتیم و صدمرتبه بیشتر این روزها، برای ما آوارهها میتواند پررنگتر و بیرحمتر هم باشد. یکروز لابلای برگهها و سررسیدهای قدیمی چشمم خورد به نوشتههایم که در حالات گوناگونی خوب و بد نوشته بودم. از آن غم یا شادی که آن لحظه در من وجود داشت تعجب کردم از آن حجمی از تنهایی که به کاغذ پناه برده بودم و در پایان هم از سر رسیدم تشکر کرده بودم که در آن لحظه سنگ صبورم بوده است. با آنکه من ظاهراً اجتماعی بودم و همیشه دوستان زیادی داشتم، هیچوقت یادم نمیآید که آنها را بهعنوان یک مأمن در نظر گرفته باشم و همیشه این نوشتن بوده که برای لحظهیی آرامم کرده است.
بهترین کتاب، گزارش یا داستانی که بر زندگیتان تأثیر گذاشته، کدام بوده است؟
بیشترین تأثیر را شاید رمان کوری، نوشتهیی ژوزه ساراماگو نویسندهیی پرتغالی، داشته است. این رمان را مشاورم برایم پیشنهاد داد که بخوانم؛ چون بعد از فوت مادرم، شرایط روحیام به طرز وحشتناکی بهم ریخته بود و یک سری مشکلات دیگر نیز بر این فقدان افزوده شده بود که در نهایت باعث شد نتوانم از جایم بلند شوم. تنها کاری که تونستم بکنم، رفتن پیش مشاور بود و او تنها پیشنهادی خوبی که داد، خوندن این کتاب بود. در آن شرایط حس میکردم، زندگی برایم تمام شده است؛ اما خواندن آن رمان باعث شد که تا حدودی چشمانم را باز کنم و بخشی از زیباییهای زندگی را، مثلاً خانوادهام را، ببینم. نمیگویم که در آن زمان، کاملاً خوب شدم، البته که هنوز نتوانستم برگردم به روزهای قبل، شاید هم اصلاً روزِ قبلی وجود نداشته و من از اول همین بودم، اما اکنون حالم بهتر است.
شما چقدر کتاب میخوانید؟
هر روز سعی میکنم کتاب بخوانم. کم یا زیاد بستگی به حال و احوالم دارد؛ اما خیلی پراکنده است و اصلاً نمیتوانم بگویم علاقمندیام در چه زمینهیی است.
۲
هفتهی گذشته در «کرج» با بنر بزرگی برخوردم که در آن نوشته بود؛ به اتباع بیگانه خانه ندهید و به کار نگیرید. فردای همان روز، در سفارت افغانستان بودم که از مردم شنیدم، نیروهای انتظامی پاسپورتهای اقامتدار چند مهاجر افغانستانی را پاره کرده است وکارتهای آمایش چند فرد را قیچی زده و دارندگان این مدارک را ردِ مرز کرده است. همچنین، در بعضی شهرها، فروش نان نیز به اتباع بیگانه ممنوع شده است. البته همهی اینها مشت نمونهی خروار است و اینگونه رویهها و رفتارها با مهاجرین یک روند معمول و دایمی است. به نظر شما، چرا چنین است؟ علت در چه است؟ چرا کشور دوست و مسلمان، بر مهاجر مسلمانش چنین روا میدارد؟
خُب، بهعنوان کسی که از بچهگی یا دقیقتر بگویم از یک سالگی در ایران بودم و هوای این سرزمین ریههای من را پر کرده است، در این موارد، خیلی دچار سردرگمی میشوم. گاهی هم شده که به میزبان حق میدهم که از این مدت طولانی میزبان بودن، خسته شده باشد؛ البته این در صورتی است که واقعاً میزبانی کرده باشد.
از سوی دیگر، به هموطنانم بیشتر حق میدهم که بعد از این همه سال مهاجربودن در این کشور، هیچ یک از حقوق شهروندی برایشان تعلق نگرفته است؛ نهتنها حقوق شهروندی ندارند بلکه از حقوق انسانیشان هم محرومند. اگر بناست برای مدت طولانی میزبان باشند بهتر است برای مهمانهایی که چندین نسل در این کشور هستند سر و سامان قانونی داده شود. نظمی برای انجام کارهای اداریشان صورت بگیرد، قوانینی برای کنترل مرزها گذاشته شود و دیگر مواردی که لازم است. به نظرم در این صورت در کنار آرامش نسبی مهمان، اتفاقاً میزبان بیشتر و بهتر میتواند در جریان امور مهمان هم قرار بگیرد.
بسیاری از مشکلات در خصوص مهاجرین با یک برنامهریزی اصولی قابل حل است. امیدوارم کسانی که در رأس امور قرار دارند فکری برای جلوگیری از بدترشدن شرایط کنند.
از یک سالگی در ایران ساکن هستید، در این مدت، شخصاً با دشواری غیر معمول روبهرو شدهاید که شما را عمیقاً به لحاظ روانی آزار داده باشد؟ آیا گاهی در معرض اهانت و آزار میزبانان قرار گرفته اید؟
به عنوان یک خانم بلی. یکی از مشکلاتی که یک خانم افغانی در ایران دارد بحث تمدید اقامت است. اگر خانم مجرد باشد باید گواهی تجرد بگیرد که برای تأیید این قضیه گاهی ماموری از کلانتری به محله اعزام میشود و از همسایهها در مورد وضعیت تأهل یا تجرد خانم میپرسند.
اگر هم متأهل باشد اقامت، طبق اقامت همسرش داده میشود. در بعضی موارد که اخیراً هم بسیار زیاد شده خانمهایی هستند که همسرانشان در کشورهای دیگر اقامت دارند. بالطبع طبق قوانین موجود این خانم مستحق اقامت در ایران نیست و باید کشور ایران را ترک کند. در صورت عدم ترک ایران، این خانم باید روزانه مبلغ چهارصد هزارتومان جریمه شود. نیازی به توضیح نیست که اخراج یک خانم تنها به افغانستان چه عواقبی در پی خواهد داشت.
از زندگی در اینجا، چقدر راضی هستید؟ یک زن مهاجر افغانستانی چقدر فرصت رشد دارد؟
یک زن شاید در جوامعی مثل ایران و افغانستان برای رشد با موانع زیادی روبهرو باشد که قطعا مهاجرت هم موانع را بیشتر و جدیتر میکند. جدا از اینکه، یک سری محدودیتها از سمت میزبان به زن مهاجر اعمال میشود، خود جامعهی مهاجرین هم حد و مرزهای زیادی را برای زنان قائل میشوند و امان از حرف مردم، امان.
کنار همهی این غُرزدنهایم، میگویم، اگر کسی واقعا بخواهد رشد کند پیهیی همه چیز را به تنش میمالد و پیش میرود. باقی موارد در اصل توجیه کردنِ کمکاریهای خودمان است.
آیا احساس خوشبختی میکنید و چقدر به آرزوهایتان دست یافتهاید؟
آرزو که راستش را بخواهید نه؛ اما حس خوشبختی دارم، بابت داشتن خانوادهام.
۳
شما در دوران نظام جمهوری به افغانستان سفر داشتید، وضعیت مردم و به خصوص وضعیت زنان و دختران در آن زمان، چگونه بودند؟
چیزی که خیلی برایم در آن زمان ارزشمند بود؛ تغییر روش زندگی نسل جدید نسبت به نسل قبلِ خودشان بود. این تغییر نگرش در همه جوامع است؛ اما در جوامع سنتییی مثل افغانستان که همیشه در حال جنگ بوده، این تغییر بسیار قابل احترام و ارزشمند است. دختران جوان اگر به دانشگاه نمیرفتند حداقل دیپلم را داشتند. کاهش آمار کودک همسری کاملاً مشهود بود؛ البته این موارد را در بین هزارهها مشاهده کردم، باقی اقوام را درست نمیدانم.
در یکی از روستاها به منزل یکی از اقوام رفتیم. هنوز چهار برادر در خانهیی پدریشان ساکن بودند؛ البته به صورت مستقل زندگی میکردند. فقط یک حیاط و چاه آب مشترک داشتند. این چهار برادر هنوز جدا شدن از خانواده و استقلال کامل را نتوانسته بودند بپذیرنند؛ اما از هر خانه، یکی از دختران در دانشگاه مشغول تحصیل بود و بعدها شنیدم یکی از همان دخترها در دانشگاه به عنوان استاد مشغول به کار شده است. وضعیت مردم و حال و روحیهی دختران خوب به نظر میرسید.
در دورهی امارت اسلامی نیز به افغانستان رفتهاید، اولاً به ما بگوید برای چه کاری لازم و ضروری میآمد که در این شرایط دشوار به افغانستان سفر کنید؟ ثانیاً وضعیت و حال و روز مردم چگونه بودند، از چشمدیدهایتان بگوید و نیز از شرایط زنان بگوید که با چه معضلاتی دستوپنجه نرم میکنند؟
بله، همین دو ماه پیش، سفری برای دیدن اقوام پدری و مادری به افغانستان داشتم. در این سفر با آنکه به قول بعضی مردم، امنیت بیشتری بود(!) و خبری از انتحاری و انفجار بمب نبود؛ چون همهی آن عوامل انتحاری حالا خودشان در رأس امور هستند و نیازی به انتحاری نمیبیند؛ اما حضور طالبان مثل طعم تلخ و گزندهی یک بادام تلخ، بین انبوه بادامهای شیرین بود. طوری که هرچه آب میخورید یا هرچه بعدش بادام شیرین بخورید انگار آن تلخی تا چند دقیقه تمام دهان و پرزهای چشاییتان را درگیر میکند. حضور ایستهای بازرسی متعدد برای بازرسی و …، مثال بارز این تلخی بود. باورم نمیشد که کنترل کشور به دست آنها افتاده است.
موضوعی که در این سفر مرا خیلی اذیت کرد همان بحث دختران بود. خانوادهیی که در سوال قبلی برایتان مثال زدم، همهی دخترانشان حالا بیکار و افسرده در خانه مانده بودند. مادرش گریه میکرد و مانده بود با دختری افسرده که صاحب دو مدرک کارشناسی(لیسانس) و یک کارشناسی ارشد(ماستری) است و روزی برایش آیندهیی روشن تصور میکرده، چه کند؟
یکی از موارد دیگر این بود که به زنان اجازهی حضور در بعضی اماکن را نمیدادند. مثلاً به من اجازهی بازدید از بتهای بامیان داده نشد؛ با آنکه حجاب من کاملاً اسلامی و مطابق با شرع بود.
شاید حرفم تکراری باشد؛ اما به نظرم باید آنقدر تکرارش کرد تا کسی فراموشش نشود که در کشور ما دخترها فقط اجازه دارند تا کلاس ششم درس بخوانند اگر این ظلم به یک انسان و محرومیت او از حقوق اولیهاش نیست، اسمش را چه باید گذاشت؟ این مساله و مسائلی از این دست نباید برای مردم عادی شود؛ زیرا عادیشدن مقدمهیی ورود به محدودیتهای بیشتر و ظالمانهتری خواهد شد.
من این چند سوال را به دلیل اهمیتشان از همه پرسیدهام و این یکی از آن سوالات است: زمانی که طالبان کابل را گرفتند، چه حسی داشتید؟ آنروز کجا بودید و چه کار میکردید؟
همین ایران بودم. طبق معمول نشسته بودم پای اخبار بیبیسی و بعدِ آن خبر، اصلاً کنترل اشکهایم دستِ خودم نبود. فقط گریه میکردم و مدام «اشرف غنی» شبیه یک طبل توخالی جلوی چشمانم میآمد که عربده میزند و جوانان «اردوی ملی» را تشویق به ادامهی مبارزه میکند.
یک هفته قبلش، یکی از جوانان فامیل ما، در اردوی ملی شهید شده بود و حیف از آن همه جانِ شیرین. هنوز هم که یادش میافتم حالم بد میشود.
با تسلط طالبان بر افغانستان اخبار تکاندهنده و ناگوار بسیار بوده است. یکی از آن خبرهای ناگوار را که همزمان حس تنفر و خشم را در شما برانگیخت، بیان کنید؟
روزی که کنترل ولایت غزنی به دست طالبان افتاد. مدتی بود، مردم منطقهی ما، تعدادی از مناطق مربوط به جاغوری، در حال مبارزه با طالبان بودند. حتا عموی پیر من، هم به سنگر رفته بود. تعدادی از دوستان هم شهید شدند. بعد از مدتی عمویم میگفت، نیرو از کابل اعزام شده؛ اما حق فیر ندارند و به ما هم اجازهی تیراندازی نمیدهند. بعد از سقوط کابل انگار تمام معماها به نوعی حل شد.
بیش از سه سال میشود که رژیم طالبان بر افغانستان حاکم است. بسیاری از مردم افغانستان بر این رژیم معترضاند، بهخصوص اعتراض و مبارزهی زنان افغانستان بسیار چشمگیر و مشهود است. صدای این زنان در خیابانها و از داخل خانهها بلند است. بسیاری هم با درخشیدنشان در مسابقات و جشنوارههای مختلف، علیه طالبان و طالبانیزم اعتراض کردند. شما اعتراضتان را چگونه بیان میکنید؟
شاید همین نوشتن و ادامهدادن خودش نوعی مبارزه و اعتراض باشد. در چند سوال قبل هم گفتم باید آنقدر ادامه داد و تکرار کرد که برای کسی عادی نشود که در کشور ما چه اتفاقاتی در حال رخدادن است. متأسفانه ما دچار فراموشیایم. همیشه اخبار جدید اخبار بعدی را به دست فراموشی میسپارد. زنان ما لابلای خبرهای اوکراین و اخیراً هم غزه، همه به دست فراموشی سپرده شدند. من در حال مبارزه هستم، یعنی تلاش میکنم که فراموش نشویم و مدام یاد میکنم و تکرار میکنم.
اگر یک نگاه آسیبشناسانه به وضعیت افغاستان داشته باشید، چه آسیبهای ویرانکنندهیی را طالبان به امروز و آیندهی افغانستان وارد میکنند؟
مهمترین آسیب را طالبان به خانوادهها میزند. نمیخواهم نقش تربیتی پدر را نادیده بگیرم؛ اما قطعاً مادر با توجه به حضور بیشترش در خانه و تعامل بیشتر با فرزندانش نقش پررنگتری در تربیت فرزندش دارد. طالبان یکی از مهمترین ارکان یک خانواده، یعنی زنان را نادیده میگیرند، پس آسیبهای اجتماعیاش، بسیار جدی است.
با نگاهی به وضعیت جاری، آیندهی افغانستان چه خواهد شد؟
نسل بعدی قرار است در دامنِ مادرهایی رشد کنند که چیزی از دنیا نمیدانند و قرار نیست فرزندانی در حد و اندازهی دیگر جوامع پرورش بدهند. نسل بعد، فرزندانی خواهند بود با دنیاهای کوچک به اندازهی ذهن والدینشان. با این روش، عملاً پیشرفتی برای افغانستانِ پیشرو نباید انتظار داشت. صحبتهای زیادی میشود، چهرههای سرشناس سیاسی و اجتماعی و … همه در این زمینه اظهار نظر میکنند؛ اما تا به حال هیچ اقدامی مؤثر در این زمینه انجام نشده است. شرایط هر روز برای زنان سخت و سختتر میشود و مردم خسته از مشقت سالها جنگ، حالا باید در نبردی ناعادلانهتر از قبل مبارزه کنند؛ نبرد برای تحصیل دخترانشان.
………………………………….
*معصومه اخلاقی در سال ۱۳۵۶ در کشور عراق به دنیا آمده است. در یک سالگی در ایران ساکن شده و در همانجا، مکتب رفته و کاردانی (فوق دیپلم)اش را علوم آزمایشگاهی خوانده است. لیسانس(کارشناسی)اش را از رشتهی «گرافیک» به دست آورده و اکنون سردبیر، صفحهآرا و جزء نویسندگان نشریهی وزین سیندخت است. پدر خانم اخلاقی از ولسوالی جاغوری ولایت غزنی بوده است. معصومه اخلاقی، علاقهی بسیار به نوشتن دارد و نوشتههایش نشاندهندهی ذهنِ خلاق اوست.