روایتهای عصر ظلمت (۳۱)
مراد ما از استعارهی «عصر ظلمت»، اشارهیی به مصیبتهای سیاسی، فاجعههای اخلاقی و گسترش خیرهکنندهی خشونت، ستم، آشوب و قتلعامهایی است که در قلمرو فضای حاکم در افغانستان صورت میگیرد. «روایتهای عصر ظلمت»، کنشگریهای زنان را نسبت به این فضای حاکم نشان میدهد. آنچه در این سلسله روایتها میآید، یک سخن است؛ یک ندای زنانه که از نگرانیهای زندگی و زمانه میگوید و به امید فردای روشن، شبِ ظلمانی وضعیت را نقد میکند و معترض است. در مجموعهی روایتهای عصر ظلمت، از رنج آوارگی و از تأثیر مصیبتهای سیاسی بر زندگی زنان پرسیده میشود.
نویسنده: عارف قربانی
دیروز هوا به طرز عجیبی سرد شده بود و آسمان تهران را ابر سیاهی پوشانده بود. پایانهی جنوب که رسیدم، بارانی سنگین میبارید و شلوغتر از همیشه به نظر میرسید. بیش از دو ساعت منتظر ماندم تا نوبت اتوبوس ما رسید. به اتوبوس بالا شدم و از اینکه صندلی کناریام خالی بود، حس خوشآیندی داشتم. ساعت نزدیک به نه شب بود که از تهران به مقصد مشهد راه افتادیم. هدفونم را از کوله پشتیام در آوردم و آلبوم «سرزمین من» را در گوشیام باز کردم و آهنگ «مسافر» را پخش کردم. حس دوری و تنهایی، لذت و غم را همزمان احساس میکردم. بیرون باران به شدت میبارید.
نزدیک به سه ساعت راه رفته بودیم که اتوبوس متوقف شد. بیرون را نگاه کردم باران بند آمده بود و ما به سمنان رسیده بودیم. در همین حال، خانم جوانی به اتوبوس بالا شد و نزدیک صندلی من آمد. از کیف دستیاش کتابی بیرون کشید، چراغ شخصی بالای سرم را روشن کرد و با دقت نورش را به سمت صندلی خالی کناریام تنظیم کرد. بعد بقیه وسایل و کیفدستیاش را در جاکیفی بالای سرم گذاشت و در صندلی کناریام نشست. به صندلیاش تکیه داد و به خواندن کتابش مشغول شد. انگار من اصلاً وجود نداشتم. نه به سویم نگاه کرد و نه حرفی زد. چقدر کتابش آشنا بود. وقتی نقش گلیم و دختری با لباس محلی را، روی جلدش دیدم، فهمیدم که رمان «گلیمباف» است. از چهرهاش پیدا بود که ۳۰ سال عمر بیش ندارد اما، چین و چروکهای ریزِ زیر چشمانش کمی غلطانداز بود. با کجکاوی به سویش مینگرستم که ناگهان نگاه از کتاب برکند و به من نگریست. سریع برایش سلام دادم و با ملایمت خاصی جواب سلامم را داد. بیوقفه، بدون آنکه از من خواسته باشد، خودم را برایش معرفی کردم. نمیدانم برایش جالب بود یا اینکه از روی احترام و ادب بود یا نیاز به یک همصحبتی داشت که رمانش را کنار گذاشت و سر صحبت را با من باز کرد. خودش را از ارزگان معرفی کرد که پدر و مادرش را شش سال پیش از دست داده است. گفت، تحصیلات ابتدایی دارد و فقط توانسته مکتب را بخواند و پیش از آمدن طالبان معلم ابتدایی بوده و با آمدن آنان، شغل و آیندهاش بر باد رفته و مجبور شده است که مهاجر شود. یک دختر بهنام «صحرا» دارد که تازه دوازده ساله شده است. راحت و روان و با شوق خاصی از زندگیاش حرف میزد که به موبایلش زنگ آمد. صحبت را قطع کرد و مدتی نزدیک به نیم ساعت با دخترش حرف زد. آنجا بود که فهمیدم دنبال کار میگردد. در شهریارِ تهران در یک کارخانه دمپایی کار میکرده که اخراج شده و به مدت سه ماه بیکار بوده است. حالا به مشهد دنبال کار میرود. گویی یکی از فامیلهایش، وعدهی کار در یک کارخانهی نساجی را داده است و به آنجا میرود که از کار و کارخانه و فضایش مطمئین شود و آنوقت صحرا را نیز با خود به مشهد ببرد. صحرا به نظر نگران بود و مادر دلداریاش میداد که چیزی نیست و زود برمیگردد و او را نیز همراهش میبرد.
کجکاو بودم، بدانم زندگی را چطور میفهمد و چگونه با دشواریهایش کنار میآید و در کل دوست داشتم که خانمِ جوان بیشتر صحبت کند. برای همین به محضی که صبحتاش را تمام کرد. از او پرسیدم که چه کار میکند. گفت: «زندگی میکنم، مثل هر کسی دیگر.» بعد حرفی نزد. مدتی سکوت کرد. زیر لب شعری زمزمه کرد یا حرفی دیگری زد. هر چه بود، درست نشنیدم. بعد رویش را به من کرد و انگار که تازه متوجه شده باشد چه پرسیدهام، گفت: «زندگی، کار کردن است و من هم کار میکنم. گاهی کار دارم و گاهی دنبال کار میگردم و حالا آن دومی است.» بدون آنکه صحبتش را تمام کند، پرسیدم که «پدر صحرا کجاست؟» لحظهیی هیچ حرفی نزد، انگار خاطرهی ناخوشایندی را به ذهنش تازه کرده باشم، با ملالت گفت: «افغانستان اس، همو ارزگان است. ارزگان خاص.» بعد از من اجازه خواست که خسته است و میخوابد. چادری خامکدوزیاش را به صورتش کشید و به صندلیاش تکیه داد و خوابید.
احساس میکردم که زندگی پیچیده و متفاوتی دارد و این فکر که باید بیشتر از زندگیاش بدانم، در کلهام میپیچید. در ذهنم هزار و یک سوالی بیپاسخ میچرخید. رمان خواندش، چادر خامکدوزی سر کردنش و حتا مدل حرف زدنش همه پرسشبرانگیز بود. پرسشها یک یک در ذهنم تلنبار میشد و هیچ جوابی برایشان نداشتم. تخیلم را به کار گرفتم و از ارزگان تا تهران را در ذهنم ترسیم کردم. هر چه وارد جزئیات شدم پیچیدهتر شد و در آخر گنگ و گیج شدم و هیچ چیزی نفهمیدم. در صندلیام تکیه کردم و خوابیدم.
وقتی بیدار شدم، در سبزوار رسیده بودیم. اتوبوس ایستاد بود و بسیاری مسافرین برای ادای نماز صبح به مسجد رفته بودند. چراغ بالای سرم روشن بود و خانم جوان رمانش را میخواند. وقتی فهمید، بیدار شدهام، صبح بخیر گفت و از کابوسی که در خواب دیده بود، تعریف کرد. هیولای بزرگی که او را بلعیده و در شکمش نمیتوانسته نفس بکشد. هیولایی که مثل انسان بوده، ریش دراز داشته و حتا حرف هم میزده است. برایم زیاد عجیب نیامد. من عجیبتر از این را هم شنیده بودم. برای همین، به حرفهایش زیاد توجه نکردم و دنبال کنجاوی ذهنی خودم رفتم و از او پرسیدم که از آشناییاش با پدر صحرا بگوید که چطور و چگونه آشنا شده است. اندک لبخندی بر لبانِ نازکش نقش بست و از پرسشم استقبال کرد و بعد با خودش زمزمه کرد که از «کجا بگویم، از کجا بگویم؟» و بعد گفت که اسمش جواد بود و از کودکی میشناخته و از یک قریه است. زمانی که زمستانِ ۱۳۹۱، جواد به دانشگاهِ کابل کامیاب میشود، همراه فامیل به دیدنش میرود. همان لحظه از جواد خوشش میآید و چون معلم مکتب بوده، هرازگاهی جواد را میدیده و زیاد طول نکشیده که فهمیده، جواد نیز او را دوست دارد. خانم جوان گفت: «جواد به هر بهانهی کوچکی به مکتب سر میزد و روزی چادری خامکدوزی شدهیی به من هدیه آورد. مثل همینکه به سر دارم. البته این آن چادر نیست. آن چادر را مثل قرآن در هفت پوش قایم کردهام. خلاصه، رفتوآمدهایش به مکتب زیاد بود و دیدم که مردم هم کمکم در مورد ما حرف میزند و روزی برایش گفتم که اگر مرا دوست دارد، بیاید از پدر و مادرم خواستگاری کند. فردای همان روز خواستگاری آمد و در همان سال، باهم ازدواج کردیم.» و بعد گفت که جواد را کمکم کشف کرده و دیده است که چه مردی بزرگی بوده است. بعد، سال ۹۲ جواد به دانشگاه میرود و تابستان همان سال از کابل برمیگردد و این کتاب را همراهاش میآورد. به کتابی که در دستش بود نگاه کرد و بغض گلویش را گرفت و از صحبت باز ماند.
لحظهیی سکوت کرد، بعد به من نگریست و با اندوهی که در چشمان بادامیاش آشکار بود، گفت: «میدانی، جواد به من چه میگفت! به من میگفت، ثریا! میخواهم نویسندهی بزرگ شوم. میخواهم چیزی خلق کنم که فراتر از “گلیمباف” باشد. این ملت نویسندهی بزرگ ندارد.» آهی کشید و ادامه داد که وقتی جواد دوباره به کابل آمده، دیگر بر نگشته است. بعد گفت: «این کتاب تقی واحدی را من بارها و بارها خواندهام و هر بار که میخوانم احساس میکنم رمان نانوشتهی جواد را میخوانم.»
دیگر ادامه نداد. سرم درد گرفته بود، گیج شده بودم و از زندگی تلخی ثریا اندوهگین بودم. اما برایم سوال بود که جواد را چه شد که دیگر برنگشته است. پای زنی دیگری در میان بوده؟ عاشق کسی دیگری شده؟ او کجا رفته است که حتا از دخترش هم دیگر احوال نگرفته است. چرا از یک آدم بیوفا این همه تعریف و تمجید میکند؟
برنگشتن جواد در ذهنم تبدیل به یک معما شده بود که قادر به حل کردنش نبودم. بدون آنکه به صورت ثریا نگاه کنم، گفتم: «ثریا خانم، چرا جواد دیگر برنگشت؟» با لحن تند و خشن گفت: «طالبان تیر بارانش کرد.» لحظهیی سکوت کرد، بعد لحنش را عوض کرد و آرام و آهسته ادامه داد: «در میانهی راه او را به جرم تحصیل کشتند. ما وقتی خبر شدیم، یک ماه از شهادتش گذشته بود. بزرگان محل را جمع کردیم و به میدان وردک فرستادیم. طالبان هیچ وقت راضی نشدند که نشان بدهند در کجا تیر باران کردند و جسدش کجاست. ما یک گور خالی در قبرستان قریه به نام جواد نشان کردیم و من هر وقت دلم میگرفت به آنجا پناه میبردم و با قبر خالی جواد درد دل میکردم.» بغض امانش نداد. اشک از چشمانش جاری شد و به صندلیاش تکیه داد. با گوشهی چادری خامکدوزیاش اشکهایش را پاک کرد و دیگر حرف نزد.
داستان زندگی ثریا آنقدر غمانگیز بود که ذهن پرسشگر من نیز در تلخی آن گیر کرده بود. از سویی، حالت برافروخته و چشمانی اشکآلودش، جرأت هر سوال دیگری را از من گرفته بود. رمانش را باز کرده بود و نگاه میکرد، اما ورق نمیزد و در فکر فرو رفته بود. همان طوری که از کنار درختانِ جاده رد میشدیم و آنها را به سرعت پشت سر جا میگذاشتیم، احساس میکردم او نیز خاطراتش را به همین سرعت مرور میکند و بسیار چیزها را جا میگذارد.
اتوبوس ایستاد و ما به مشهد رسیده بودیم. ثریا، سریع بلند شد، کیف و وسایلش را از جاکیفی بالای سرم گرفت و از اتوبوس پیاده شد. همان طوری که بدون سلام آمده بود، بدون خدا حافظی رفت.
………………………………..
به دلایلی که برای من مشخص نشد، ثریا، اجازهی انتشار عکسش را نداد و نیز از نام بردن اسم قریهاش امتناع کرد.