روایت های عصر ظلمت (۵۳)
گفتگو کننده: عارف قربانی

دو سال پیش با همسرش از ولسوالی میرامور دایکندی به مقصدی نامعلوم راه افتادند. اتفاقی به بلخ رسیدند و بعد از سه ماه، دل به دریا زدند و راهی مرز شدند. یک هفته‌ی تمام مسیر را قاچاقی پیمودند تا به قم برسند. منیره با همسرش به ایران آمد تا بیکاری، ناامنی و ناامیدی را پشت سر بگذارد و کار، امید و زندگی بهتر را تجربه کند. حالا، منیره تک‌و‌تنها در یک خانه‌ی کوچک در روستای خورآباد، در حاشیه‌ی شهر قم زندگی می‌کند. دو ماه پیش، همسرش را مأموران انتظامی گرفتند و یک روز بعد، ردِمرزش کردند. منیره می‌گوید:
«گاهی چنان دلتنگ می‌شوم که از زندگی دست می‌شویم. شوهرم بیکار در افغانستان است و من بی‌سرنوشت در این‌جا مانده‌ام. نمی‌توانم برگردم؛ چون آن‌جا وضعیت از این‌جا هم بدتر است. اما طاقت ماندن هم ندارم.»

منیره ۲۴ سال دارد و در یک کارخانه‌ی دمپایی در مرکز شهر قم مشغول است. او یکی از ده‌ها مهاجر افغانستانی است که در این کارخانه، روزانه ۱۲ ساعت با دستمزدی ساعتی ۴۰ هزار تومان (کمتر از نیم دالر) کار می‌کند. منیره با امیدواری آمده بود که زندگی بهتر را تجربه کند، اما حالا آن‌چه تجربه می‌کند نگرانی، تنهایی و دلتنگی است.

منیره را هفته‌ی پیش در خورآباد قم دیدم. ساعت ۸ صبح بود و او تازه از سرِ کار برگشته بود. روسری خاکستری به سر داشت و مانتوی سیاه پوشیده بود. گونه‌هایش رنگ‌پریده و لب‌هایش خشکیده بود. گه‌گاهی لبخندی می‌‌زد و اندک امیدی در چشمان بادامی‌اش برق می‌زد. نگران و بی‌حوصله به نظر می‌رسید، اما درخواست گفت‌وگو را با خوش‌رویی پذیرفت و با حوصله‌مندی از زندگی و خاطراتش گفت. آن‌چه در زیر می‌آید، حاصل گفت‌وگوی ساده و صمیمی با منیره* است.

شما چه وقت و چگونه به ایران آمدید؟
یک سال و هشت ماه می‌شود که به ایران آمدیم. از مرز زمینی و به صورت قاچاق آمدیم. اگر شرح چگونگی آمدنم را بیان کنم، ماجرای طولانی دارد. من حدود دو سال پیش از خانه‌ی پدرم فرار کردم؛ با کسی که دوستش داشتم رفتم و زندگی تازه‌یی را شروع کردیم. حدود سه ماه در خانه‌ی خُسُر (پدرشوهر) بودیم. شوهرم مادر واقعی ندارد. یک مادراندر (مادرناتنی) دارد که زندگی را بر ما سخت می‌گرفت و با بداخلاقی می‌کرد. همین شد که یک روز، شوهرم دستم را گرفت و گفت: بیا از این‌جا برویم. من از خدایم بود که از آن خانه بیرون شوم. ما به مزار شریف رفتیم، یک خانه کرایه کردیم و شوهرم هر روز صبح به قصد یافتن کار از خانه بیرون می‌شد و شب‌ها برمی‌گشت. گاهی کار بود و گاهی نبود. ما سه ماه آن‌جا ماندیم. هر روز وضعیت بد و بدتر می‌شد. تصمیم گرفتیم به ایران بیاییم. دل به دریا زدیم و به سوی نیمروز رفتیم. با قاچاق‌بر صحبت کردیم و راهی ایران شدیم. بعد از یک هفته به قم رسیدیم. پول قاچاق‌بری ما ۲۴ میلیون تومان شده بود. یک شب در خوابگاه ماندیم، ۲۵ میلیون شد. آن پول را شوهرم به هر دوست، فامیل و آشنایی که داشت زنگ زد و بالاخره بعد از ۲۴ ساعت تلاش، پول آماده شد و ما از خوابگاه برآمدیم.

راه قاچاق چگونه بود؟
زمانی که ما آمدیم، هوا بسیار گرم بود و زیاد اذیت شدیم. اگر از بدبختی و دشواری راه قاچاق می‌دانستم، هرگز نمی‌آمدم. توهین و تحقیرها یک طرف، ما فقط در راه آرزو می‌کردیم کاش زنده به مقصد برسیم. بدبختی‌های زندگی، آدم را به چه روزی که نمی‌اندازد. وقتی به قم رسیدم، تا دو روز در شوک بودم. خلاصه، زندگی اکثر مواقع بسیار ناجوانمردانه با آدم برخورد می‌کند.

چه می‌شود گفت! زندگی‌ ما هر لحظه‌اش در ناامیدی، نگرانی و تشویش قرار دارد. راستش زندگی نمی‌کنیم، فقط زنده هستیم و برای زنده‌ماندن تقلا می‌کنیم. این اندازه تحقیر، بسیار ظالمانه است.

وقتی در قم رسیدید با چه مشکلاتی مواجه شدید؟
در قم که رسیدیم، یکی از مشکلات ما نداشتن خانه بود. از قم به کرج رفتیم. در منطقه‌یی به نام تنکمان، یک گاوداری بود. زن و شوهر پیری از ولایت بغلان در آن‌جا کار می‌کردند. گاوداری کوچکی بود؛ شش‌هفت گاو و دوازده گوسفند داشتند. ما فقط در گاوداری سکونت داشتیم. شوهرم جای دیگری کار می‌کرد. به ما یک اتاق کوچک داده بودند، اما بسیار کثیف و بدبو بود. یک روز تمام من آن اتاق را با وایتکس شستم، بعد هم مریض شدم که شش میلیون پول دوا و داکتر شد.

بعد از یک ماه از آن‌جا بیرون شدیم و در یک ویلا جای گرفتیم. در آن‌جا هم یک ماه بیشتر نماندیم. بعد، یک خانه‌ی آپارتمانی پیدا کردیم و ماهانه پنج میلیون تومان کرایه می‌دادیم. خانه، گاز نداشت. ما از کپسول‌های گازی استفاده می‌کردیم. ولی ماهی ۵۰۰ هزار تومان پول آب و برق می‌آمد. آن زمان شوهرم در یک کارخانه‌ی قارچ کار می‌کرد و ماهانه ۱۲ میلیون تومان حقوق می‌گرفت.

پول حقوق شوهرم را هفته‌وار می‌دادند. ما هر هفته حدود دو میلیون پس‌انداز می‌کردیم و شوهرم آن را به یک ایرانی همکارش می‌داد؛ چون او را از قبل می‌شناخت و دیگر اینکه ما کارت عابر نداشتیم. در طول این مدت، تمام پولی که توانسته بودیم ذخیره کنیم، ۵۰ میلیون تومان شده بود.

بعد، برادرم که در قم زندگی می‌کرد زنگ زد که بیایید در قم بین فامیل‌ها زندگی کنید. ما موافقت کردیم و گفتیم پیش از آمدن ما، یک خانه برای‌مان پیدا کند. قم آمدیم و به آن ایرانی هم گفتیم که پول ما را بدهد. از ۵۰ میلیون تومان، ۲۳ میلیون را واریز کرد اما ۲۷ میلیونش را تا حالا نفرستاده است. هرچه زنگ می‌زنیم و پیام می‌دهیم، جواب نمی‌دهد. دست ما جای بند نیست و هیچ کاری نمی‌توانیم. هر هفته و هر ماه، هرچند پس‌انداز می‌کردیم همه را به حساب او پس‌انداز می‌کردیم. حالا آن پول هم از دست رفت.

در قم که آمدیم، یک خانه گرفتیم. ۲۷ میلیون تومان پول پیش دادیم و ماهی پنج میلیون کرایه می‌دهیم. بعد، بدبختی دیگری هم روی بدبختی‌های ما اضافه شد. در همین عید روزه، شوهرم را گرفتند و ردمرز کردند. من تک‌وتنها این‌جا مانده‌ام و شوهرم در افغانستان است.

چه مدت می‌شود که کار می‌کنید؟
در کرج که بودیم، به مدت دو ماه در کارخانه‌ی اسباب‌بازی کار کردم. کار من در بخش بسته‌بندی بود. ۸ ساعت کار می‌کردم و ماهانه ۸ میلیون تومان حقوق می‌گرفتم. از ساعت ۸ صبح تا ۵ بعد از ظهر کار می‌کردم. بعد که قم آمدیم، در یک کارخانه‌ی دمپایی کار می‌کنم. این‌جا کار روزمزد است. هر روز کاری، ۴۸۵ هزار تومان می‌دهد. ۱۲ ساعت کار می‌کنیم، از ۷ شب تا ۷ صبح.

به غیر از اینکه کار می‌کنید و حقوق کارگری‌تان را می‌گیرید، دیگر چه حق و حقوقی دارید؟
هیچ. مثلاً روزهای جمعه را حساب نمی‌کنند چون کارخانه تعطیل است. وقتی می‌گویم چرا امروز را حساب نمی‌کنید؟ می‌گویند شما روزمزد هستید، روزی کار کنید حساب می‌کنیم، نکنید نه. می‌دانید ما همین کار را هم به سختی پیدا می‌کنیم. حالا هم بهانه‌‌ی‌شان مدارک است. می‌گویند خدا را شکر کنید که بدون مدارک به شما کار داده‌ایم. حق و حقوق اضافه که اصلاً حرفش را نزنید.

اولین روز کاری‌تان چگونه بود؟
سخت بود، گیج بودم و خجالت می‌کشیدم. انگار همه فقط به من نگاه می‌کردند. خب، روز اول بود دیگر. من کار بلد نبودم و نمی‌توانستم درست کار کنم و خیلی تحت فشار قرار می‌گرفتم. یادم است صورتم از شرم سرخ شده بود و پیشانی‌ام عرق زده بود.

در کارخانه‌ی دمپایی من قالب می‌زنم. اوایل خیلی سخت بود، چون قالب‌ها تغییر می‌کرد. من تا یک قالب را یاد می‌گرفتم، قالب دیگر می‌آمد و باز قالب دیگر. گاهی واقعاً نمی‌دانستم باید چه کار کنم. آن زمان در شیفت شب کار می‌کردم. شب اول که کار کردم، وقتی صبح به خانه برگشتم، تمام بدنم درد می‌کرد. از بس خسته شده بودم، آن روز اصلاً خوابم نبرد. دست‌هایم انگار از خودم نبود. شب دوم، سوم و یک هفته که گذشت، وضعیت کمی بهتر شد؛ چون با محیط کار آشنا شدم و دستگاه‌ها و قالب‌ها را یاد گرفتم که چطور کار می‌کند. بعد از مدتی، دیگر عادت کردم و حالا راحت‌تر است. ولی به‌هرحال، کار است دیگر، سختی‌های خودش را دارد.

احساس خوش‌بختی دارید؟
البته خوب است زیاد بد نیست. نسبت به وضعیتی که در افغانستان داشتیم، بهتر است.

در زندگی چه آرزویی دارید؟
آرزوهای من همه رفتند و دفن شدند.

از زندگی در ایران راضی هستید؟
خوب است. می‌گذرد. می‌دانید که هیچ‌جای دنیا وطن نمی‌شود، اما افسوس که ما در وطن خود نمی‌توانیم زندگی کنیم.

………….
*منیره اجازه‌ی انتشار عکس‌اش را نداد.

به اشتراک بگذارید: