نازدانه سلطانفر
نازدانه سلطانفر هستم. سال ۱۳۸۰ در ولسوالی مالستان ولایت غزنی به دنیا آمدم. در هفت سالگی وارد مکتب شدم. آغاز فصل بهار بود؛ فصل زیبا و دلنشین مملو از طراوت و زیباییهای طبیعت. کمکم سبزهها میرویدند، چشمهها با گوارایی میجوشیدند و پرندههای دهکده آواز میخواندند.
زندگی در هزارستان سخت است. مردم آنجا در زندگیشان مشکلات زیاد دارند. خانوادهی ما هم مثل اکثریت مردم مشکلات زیاد داشتند؛ اما با وجود تمام مشکلات و موانعی که در سر راه زندگی ما قرار داشتند، بازهم پدر و مادرم تلاش داشتند تا فرزندانشان درس بخوانند و مصدر خدمت به جامعهیشان شوند. پدر و مادرم تصمیم گرفتند تا در مکتب ثبت نام کنم. ثبت نام درمکتب برایم جالب بود. به خاطری که قبلا از اکثریت دوستان و آشنایان ما شنیده بودم که میگفتند پسر یا دختر خود را در مکتب سیاه میکنیم؛ من فکر میکردم که در ثبت نام کردن در مکتب شاید صورتم را سیاه کنند!
در آغاز دوران مکتب هدفهایم بسیار کوچک بود. تنها هدفی که داشتم، داشتن لباس جدید و بوتهای جدید بود. من عضوی کوچک خانواده بودم. براساس تقسیم کار در جامعهی روستایی کودکان چوپانی میکنند. بناءً من بر علاوهای که مکتب میرفتم، مجبور و مکلف بودم تا گوسفندان را نیز به چراگاه ببرم. پیش از ظهر مکتب میرفتم و بعد از ظهر گوسفندان را به چراگاه میبردم. با یک زن همسایهی ما نوبت کردم تا پیش از ظهر او گوسفندان را به چراگاه ببرد و بعد از ظهر من. این تقسیمبندی را من پیشنهاد کردم. زن همسایهی ما یک زن مهربان و خوش اخلاق بود، به تصمیم من احترام گذاشت و قبول کرد. در هنگام چوپانی سایر دوستانم بازی میکردند؛ ولی من سرگرم کتاب و قلمم بودم. بالای یگان سخرهسنگ مینشستم و درسهای روزانهام را مرور میکردم. به هر حال از صنف اول تا صنف هشتم با تمام مشکلات و کم و کاستیهایش سپری شد.
در سال ۱۳۹۵ برادرم تصمیم گرفت که من و خواهرانم از مالستان در کابل رفته درس بخوانیم. برادرم یک شخص شجاع، فداکار، زحمتکش و پرتلاش است. با وجودی که خودش دانشجوی طب معالجوی در دانشگاه طبی کابل بود، در کورسآموزشی «کوثر دانش» نیز درس میداد. تمام مسوولیت خانواده را نیز به دوش داشت. خلاصه، او ما را به کابل آورد. محیط کابل برایم جدید و جالب بود. متفاوت از زادگاهم و تمام جاهایی بود که تا آنروز دیده بودم. کابل شهر بود؛ شهری با فرهنگ جدید، رسم و رواجهای جدید، رفتارهای جدید و مردم جدید.
در کابل وارد مکتب «چهل دختران» شدم؛ اما اتاق برای صنف درسی نداشتیم. دو روز بالای ریگ و زیر خیمهی سوزان و هوای گرم درس خواندم. در هر صنف پشت چوکی گشتم، اما نیافتم. برادرم برایم یک چوکی پلاستکی سرخ رنگ خرید. آن را گرفته به مکتب بردم. بسیار برایم جالب بود! هر روز مجبور بودم پنج دقیقه پیش از زنگ مکتب از صنف بیرون شوم و چوکی خود را به اداره تحویل بدهم.
من یک دختر توانا و با استعداد بودم؛ اما مشکلم این بود که توانایی نشان دادن استعدادم را نداشتم؛ زیرا دختر شرمرو و خجالتی بودم.
یک سال دورهی تعلیمیام با تمام کموکاستیاش در کابل سپری شد. سال دوم (۱۳۹۶) برادرم تصمیم گرفت تا در مکتب «پگاه» که یکی از بهترین مکتبهای خصوصی کابل بود درسم را ادامه بدهم. وقتی در اداره رفته موضوع را با استادانم در میان گذاشتم؛ همه مخالفت کردند. اولین کسی که ممانعت کرد نگران صنفم بود. بعضی از اساتیدم خندیده و گفتند: «پول شما اضافه شده است.» برادرم که همیشه مشوق و حامی من بود گفت: «پول مهم نیست. هدف من رشد استعداد خواهرم است.»
خلاصه من وارد مکتب پگاه شدم. اولین روزی که به مکتب رفتم متوجه شدم که شاگردان این مکتب با استادانشان بسیار صمیمی هستند. خنده، شوخی و مزاق میکردند. برایم بسیارجالب بود؛ زیرا خودم یک دختر ساده و گوشهنشین بودم و محیط مکتبهایی که قبلا در آن درس خوانده بودم هم بسیار جدی و رسمی بود. در مکتب خصوصی فشار درس بالایم زیاد شد. در اوایل ترس داشتم. همیشه با خودم فکر میکردم که آیا امتحان امسال را سپری میتوانم یا خیر.
قرار بود از طرف مکتب یک جشن به اسم «شگوفهی پرواز» برگزار شود. کمیتهی فرهنگی موضوع را با تمام شاگردان در میان گذاشت. گفتند کسانی که علاقهمند اشتراک در این محفل هستند آمادگی بگیرند. تمام همصنفانم اعلام آمادگی کردند و در این محفل سهم فعال گرفتند. یک تعداد برای مقالهخوانی آمادگی گرفتند و یک تعداد برای دکلمهی شعر. دو تایشان آماده شدند تا گردانندگی برنامه را به عهده بگیرند؛ اما من به خاطر خجالتی بودنم در هیچ بخشی سهم نگرفتم؛ حتا از خودم میشرمیدم. از شکست و خراب کردن برنامه ترس داشتم.
فردا در برنامه اشتراک کردم. تمام دوستانم با چهرههای بشاش و مملو از امید و آرزو نقشی را که در برنامه به عهده گرفته بودند اجرا میکردند. من مثل مردهی متحرک تماشاچی بودم. بعد از ختم برنامه در فکر عمیق فرورفتم و با خود اندیشدم: تا چه مدتی در برنامهها مانند مردهی متحرک حضور داشته باشم. ناراحت شده بودم. عذاب وجدانم آرامم نمیگذاشت.
فردای روز جشن، عضویت کتابخانه را گرفتم و شروع کردم به مطالعهی کتابهای مختلف. در آغاز بیشتر کتابهای روانشناسی و تجربهی انسانهای بزرگ و موفق تاریخ را مطالعه میکردم. اولین کتابی که مطالعه کردم کتاب «ادیسون بود.» در این کتاب شرح داده شده بود که چگونه او برق را اختراع کرد و به کدام دلیل از مکتب اخراج شده بود. بعد از خواندن این کتاب فعالیتهای خود را در کمیتهی «انضباط» آغاز کردم و در سمینارهای مختلف اشتراک میکردم. کمکم در خودم تغییر احساس میکردم. اولینبار صنف ده مکتب بودم که تصمیم گرفتم در برنامهی رسانهای اشتراک کنم. اولین بار که اشتراک کردم برنامهی صد ثانیه در تلویزیون «طلوع» بود. وقتی برنامه آغاز شد، خود را معرفی نتوانستم. بالاخره با کمک گرداننده خود را معرفی کردم که برای خودم قابل قبول نبود. وقتی به خانه برگشتم گریه کردم و گفتم من به مسوولین تلویزیون زنگ میزنم که برنامه را نشر نکند. خبر نداشتم تلویزیون یک برنامهی ویرایش هم دارد و چنین بخشهایی را حذف میکنند.
بعد از نشر برنامه مورد تشویق اکثریت استادان، شاگردان و فامیلم قرار گرفتم. بعد از آن انگیزهی زیاد برای فعالیتهای رسانهای و اجتماعی پیدا کردم. دیگر آن نازدانهی خجالتی و ترسو نبودم که از خودم میشرمیدم؛ بلکه به یک دختر شجاع و نترس تبدیل شده بودم.
فامیلم میخواست من یک داکتر شوم؛ اما وقتی در سال ۱۳۹۷ وارد صنف دوازدهی مکتب شدم، متوجه بیعدالتیهای زیاد در مقابل زنان شدم. به خاطر خشونت علیه زنان و محروم ماندن اکثریت دختران از حق و حقوق اساسیشان، تصمیم گرفتم حقوق بخوانم. اکنون دانشجوی حقوق هستم.
متاسفانه امروز زنان افغانستان از تمام حقوقشان محروم شدهاند؛ اما من نا امید نیستم. باور دارم که با پشتکار و تلاش و مبارزه، ما میتوانیم به یک دنیایی بهتر برسیم. به امید آنروز.
پایان
پینوشت: عنوان نوشته توسط «صدای زنان افغانستان» انتخاب شده است.