به نظر میرسد که ارتباط زنان با فلسفه ارتباط دوگانه است. این دوگانگی را میتوان از یکسو در ارتباط زنان با تاریخ و «سنت فلسفی» دانست و از سوی دیگر در ارتباط ایشان با «تفکر فلسفی». تردیدی نیست که در فلسفه، دست کم فلسفهی قانونی (canonical philosophy)، تعصب مردانه وجود دارد؛ تعصبی که همواره زنان را بر آن داشته است تا سنت فلسفی را همچون سنت زنستیز دریابند. این زنستیزی گاه در آثار و آرای فیلسوفان، بسیار صریح و آشکار است و گاه نیز اندیشههای این فیلسوفان چنان است که دستکم میتوان گفت قابلیت تفاسیر جنسیتی را داشته و بیانگر تبعیض جنسیتیاند؛ اما آنجا که زنان را در ارتباط با تفکر فلسفی قرار میدهیم، میدانیم که زنان همواره در سراسر عرصهی تفکر فلسفی حضور داشتهاند. از این رو تکرار این پرسش که چرا زنانِ اندکی در فلسفه وجود داشتهاند، پرسش درست نمینماید. مگر تعداد مردان در این عرصه چقدر است؟ تاکنون و تا به امروز، فلسفه نسبت با سایر علوم و معارف همواره در ردهی اقلیت قرار داشته است. بدیهی است که زنان در سنت فلسفی از امتیازات کمتری نسبت به مردان برخوردار بوده و در ارتباط نابرابر با آنها به سر بردهاند؛ اما ویژگی «خردمندی» زنان در عرصهی تفکر فلسفی، شاید بتواند جایگاه شایستهتری را بدانها ببخشد. بخش نخست (تز)، یعنی «زنان و سنت فلسفی»، تبیین و گزارش تاریخی مختصری از مطرودسازی و حذف زنان از این کانون را بهدست خواهد داد و بخش دوم (آنتی تز)، یعنی «زنان و تفکر فلسفی»، با استفاده از تفاوت بین مفاهیم «فهم» و «خرد» از دیدگاه کانت و هگل، و نیز با استفاده از روش «دیالکتیک» هگلی به این استدلال میپردازد که آیا تفکر زنانه میتواند تفکر بالذات فیلسوفانه باشد؛ تفکری که شاید بتواند نویدبخش «یگانگی آرام و بیکموکاستی» باشد، آنچنان که هگل اذعان میداشت و آنگاه «جهان بیدغدغه، بیکموکاست و بیهیچ اختلاف درونی»، که شاید بتواند نتیجهی چنین تفکری باشد، حاصل شدنی. افزون بر آن، این پرسش مطرح است که آیا روش دیالکتیکی هگل میتواند راهی برای نفس دوآلیسم و سلسلهمراتب ارزشی آن باشد که تاکنون زنان را به حاشیه کشانده، نادیده انگاشته و حتا حذف کرده است؟ بخش پایانی (سنتز) نیز به بررسی این امر میپردازد که چگونه شخصیت دوجنسیتی زنان و روش دیالکتیکی تفکر ایشان و در نتیجه خردمندی برآمده از آن میتواند دوپارهگیهای معاصر جنسیتی را در عرصهی اجتماع یگانه کرده و در فرایند توسعهی پایدار جامعه عهدهدار نقش مهم باشد.
الف) زنان و سنت فلسفی
بیشک سنت فلسفی، از افلاطون گرفته تا کانت و حتا پیش از افلاطون (فیثاغورس) و پس از کانت (هگل)، زنستیز بوده است؛ زنستیزییی مرسوم و متداول که همچون میراثی از پیشینیان برای آیندگان به ودیعه نهاده شده است. اگر سراسر سنت و تاریخ فلسفه را نگاه کنیم، به طور کلی درمییابیم که در آن «مردان»، «فرهنگ»، «ذهن»، و «عقل» بر «زنان»، «طبیعت»، «جسم»، و «احساس» برتری داده شدهاند. از عصر پیشاسقراط تاکنون، تفکر سلسلهمراتبی (hierarchy) ارزشها، یعنی این فرض که تفاوت و تضاد چنین سلسلهمراتبی را تبدیل به میزان و معیاری (norm) در فلسفه کرده، اساس بسیاری از تحقیقات فلسفی بوده است؛ برای مثال، به تصور فیثاغوریان، جهان آمیزهیی بود از اصول مرتبط با صورت متعین که از نظر آنها خوب بود و اصول دیگری که آنها را با صورت نداشتن یا چیزهای نامحدود، نامنظم یا بینظم، مرتبط میدانستند و بد یا پست میشمردند. فیثاغوریان جدولی را تنظیم کرده بودند که اساس آن بر تفاوت بین اعداد فرد و زوج بود و یک طرف این جدول بر طرف دیگر برتری داشت و علت آن برتری هم در رابطهیی بود که با تضاد بین صورت و بیصورتی یا همان تمایز صورت و ماده نشان داده میشد که از اصول اولیهی تفکر فیثاغوریان بود. این جدول حاوی ده قسم اضداد بود: فرد/ زوج، محدود/ نامحدود، واحد/ کثیر، راست/ چپ، سکون/ حرکت، مستقیم/ منحنی، روشن/ تاریک، خوب/ بد، مربع/ مستطیل، و بالاخره مرد/ زن. یعنی بدینترتیب، هر چیز خوب، خیر، پسندیده و نیکو با مردان در یک طرف قرار میگرفتند و هر آنچه بد، شر و ناپسند بود با زنان در سوی دیگر. همین نگاه سلسلهمراتبی و عمودی (vertical) بعدها نیز در آرای سقراط، افلاطون، ارسطو، آکویناس و… تکرار شد و در دکارت به اوج خود رسید؛ آنچنان که تبدیل به مقیاسی (criterion) در فلسفه و در عین حال منجر به اشتقاق و دوپارهگییی (dichotomy) در آن و در نهایت رسوبکردن تفکری از بنیان دوآلیستی در سنت و تفکر فلسفی شد؛ دوگانگی که هنوز هم فلسفه از آن رهایی کامل نیافته است. بدینسان، سنت ما، چه به طور صریح و چه از طریق تصاویر و استعارات، به ما میگوید که فلسفه فیحد ذاته و ملاکها و معیارهایش، همچون عقلانیت و ابژکتیویته، همیشه هر آن چیزی را که همراه زنان و زنانگی بوده، حذف کرده و کنار گذاشته و حتا برای آنها هویت مردانه قائل شده یا دستکم، «جنسیت» را با معیارهای اصلی خود همراه ساخته است. تاکنون سنت فلسفی با استفاده از دو ابزار «انحصارطلبی/ مطرودسازی» (exclusion) و «عینینگری/ ابژهسازی» (objectification)، در طول تاریخ به این استدلال پرداخته است که فلسفه و فلسفهورزی قلمروی به تمام معنا مردانه است؛ قلمروی که زنان به واسطهی داشتن ویژگیها و صفات فرومایه و حقیرانه، که آن ویژگیها را نیز خود فیلسوفان مرد تعریف کرده و خاص جنس زن دانستهاند، قادر به ورود و حضور در این عرصه نیستند؛ اما این نکته را نیز فراموش نکنیم که اگر مردان در طول تاریخ فلسفه را محدود کردهاند، این امر به معنای محدودبودن خود فلسفه و تفکر فلسفی نیست.
ب) زنان و تفکر فلسفی
اگر همچون کانت فلسفه را «آموختن اندیشیدن و نه آموختن اندیشهها» بدانیم و اگر همچون هگل روش درست در تفکر فلسفی را روشی بدانیم که حقیقت و ضدحقیقت، درست و نادرست و خوب و بد همه را در نظر بگیرد، میتوان گفت که زنان همواره در متن فلسفه و تفکر فلسفی حضور داشتهاند. دیالکتیک «خدایگان و بنده»ی هگل به ما میآموزد که چگونه بنده زمانیکه شناسایی خدایگان و شناسایی خویش و هم چشم اندازهای خدایگان و چشم اندازهای خودش را داشته باشد، میتواند دو حوزهی مختلف را با یکدیگر تلفیق کند. سیمون دوبووار که برای اولینبار در کتاب جنس دوم خود، برای نشاندادن رابطه بین مرد و زن از دیالکتیک خدایگان و بندهی هگل استفاده کرد، اظهار داشت که اگرچه زن به راستی بندهی مرد نیست، حدود آگاهی و بصیرت و بینشاش همواره همچون یک برده قلمداد شده و در طول تاریخ، زن نه در راستای برابری با مرد زیسته و نه برابر با او تشخیص داده و به رسمیت شناخته شده است. هرچند که برخی استفاده از چنین مدلی را برای نشاندادن رابطهی مرد و زن درست نمیدانند و معتقدند که دیالکتیک خدایگان و بندهی هگل، دیالکتیکی است که فقط بین «مردان» صورت میگیرد و اساساً «زنان» و «بردگان» را نمیتوان در یک ردیف قرار داد؛ چرا که با این کار در عمل قول به بردگی زنان را پذیرفتهایم و حال آنکه در فلسفهی هگل «زن» و «برده» هر یک ارتباطات بسیار متفاوتی را با «زندگی»، «مرگ»، و «کار» دارند؛ با این وجود، به نظر میرسد که زنان همواره با استفاده از تفکر دیالکتیکی، که معتقد به جمع اضداد و تلفیق چندگانگیهاست، توانستهاند زیست خرمندانه داشته باشند. حال آنکه اغلب مردان در عرصهی تفکر علمی و استنتاجی ماندهاند. شاید بتوان این امر را با تفاوتی که کانت و هگل میان «فاهمه» و «خرد» میگذارند و روشی را که به ترتیب برای هر یک برمیشمرند، یعنی روش «تحلیلی» و «ترکیبی» یا «دیالکتیکی»، نشان داد. موضوع فاهمه، همچنان که کانت می گوید «گوناگونی نگرشهای حسی» است. حال آنکه موضوع خرد «یگانگی و هدایت فهم به سوی وحدت بیشتر» است. فاهمه امور متکثر را شناسایى میکند اما نمیتواند وحدت و انسجامی را میان آنها قائل شود و این کار خرد است که میتواند این تکثرات را نظم و وحدت بخشد و منسجم سازد. بدینترتیب، اگر بپذیریم که زنان همواره خواسته یا ناخواسته دیالکتیکی و در نتیجه خردمندانه اندیشیدهاند، میتوان گفت، آنان به روش درست در تفکر فلسفی دست یافته و همواره فیلسوفانه اندیشیدهاند. افزون بر این، به نظر میرسد که روش دیالکتیکی هگل میتواند به حل دوآلیسم و تفکر ثنویتگرای آن منجر شود؛ ویژگی که میتوان گفت زنان بیشتر دارند. در واقع، پدیدارشناسی روح هگل، سعی در به چالش کشاندن جفتهای متناقض دارد؛ یعنی همان دوآلیسمی که بین ذهن و ماده، کلی و جزئی، تاریخ و طبیعت، سوژه و ابژه، خود و دیگری، و بالاخره مرد و زن وجود دارد. روش درست اندیشیدن فلسفی یعنی تفکر دیالکتیکی میتواند به رفع دوآلیسمی بینجامد که اساس فلسفهی سنتی را شکل داده است. از همین رو است که برخی بر این باورند که برخورد مرد و زن نه همچون نبردی است که بین خدایگان و بنده صورت میگیرد که در آنجا خدایگان و بنده هر یک موجودیت متفاوت و نابرابرند، بلکه ازدواج و وصلتی است میان مرد و زن و این وحدت و یکپارچگی بسیار دور است از جنگ میان جنسها. این بدان معنا است که وحدت مرد و زن در این مرحله میتواند سبب پیشرفت و توسعهی هرچه بیشتر انسان و جامعهی انسانی شود.
ج) ضرورت فلسفی حضور و مشارکت زنان در جامعه
فلسفه باید در خدمت دگرگونساختن آیین کار جامعهی بشری باشد؛ دست کم این همان چیزی است که فیلسوف – جامعهشناسان معاصر در پی آناند. امروزه دیگر روشناندیشان جوامع نمیتوانند از کشاکش واقعیات اجتماعی به آرامش «برج عاج» فلسفه پناه برند. فلسفه ناگزیر به ورود در جریان زندگی است و نمیتواند در عرصهی تأملات نظری صرف بماند. از آنجا که بخشی از زندگی اندیشیدهی اجتماعی زنان متأثر از آرای فلسفی است … تدقیق در آنها میتواند راهگشای تکوین جامعهی انسانی مرکب از زنان و مردانی باشد که با تمرین تعمیم تجربیات جهانی به شرایط زندگی خود تا رهایی از محدودیتهای ناخواستهی تاریخی– اجتماعی گام برمیدارند و طغیانهای هیجانی را با جنبشی اندیشیده به سوی برابری و آزادیانسانی به پیش میرانند. برای مثال، برخورد دیالکتیکی با شرایط زندگی در این پرتو از یک سو زنان را از یوغ اندیشههای وحدتگرا و در نتیجه وابستهساز به مردان و نظام مردسالاری میرهاند و از طرفی با تقویت خودشناسی زنانه حضور «جنس دوم» را در عرصهی مناسبات اجتماعی تقویت میکند. از منظر فلسفی، همچنان که گذشت، ذهن فهیم مردانه وحدت اضداد را ناممکن میانگارد و به چندگانگی یا دستکم دوگانگی آن معتقد است. در مقابل، ذهن خردمند زنانه معتقد به یگانگی و وحدت اضداد است و میتواند چندپارهگی و گسستها را انسجام بخشیده و آنها را تحت مقولهی کلی وحدت و نظم بخشد. از همین رو است که حضور فلسفی– اجتماعی زنان در عرصههای متفاوت جامعه میتواند به حل چندگانگیها و تناقضات برآمده از نگاه یکسویهی فاهمهی مردانه برآید. بنابراین، در حالی که فهم به درک حقیقت کامل نمیرسد، خرد به درک پیوند و یکسانی جداییها و نایکسانیها نائل میآید. فهم وظیفهی مهمی دارد، ولی چنین میانگارد که همهی حقیقت را مییابد و لذا این خودفریبی او را شایستهی اصلاح توسط خرد میسازد؛ اما ذهن خردمند در این میان نمودار بازگشت برابری جنسیتی به واسطهی ضرورت مشارکت اجتماعی زنان و مردان در نظام اجتماعی است. وحدت ناشی از این جامعیت ضدین اما در کنار تفکیکپذیری ثغور شخصیتی زنان و مردان میماند و بنابراین وجود وابستهی زن و مرد به طور مکمل، ولی در حدود مشخصاً کارکردی، ساخت توسعهی اجتماعی را رقم میزند. بدینسان، شاید بتوان دریافت که تفکر خردمندانهی زنانه، تفکر کلنگر است که میتواند به گوناگونی در عرصهی اجتماع پایان دهد و در نتیجه نویدبخش جامعهی یکپارچه و منسجم باشد.
منبع: وبسایت silent logos